۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

از لستر تا آشوویتس

درست مثل سال پیش که برای چند روزی بابت ایران رفتن تو تنها بودم، این روزها هم دوباره همان تجربه ی  سنگین الکن و بی ربط شدن را در حال تکرار کردن هستم. سایه ی سنگین تنهایی ام در نبودن تو چنان هولناک بر وجودم آوار می شود که اساسا ترجیح میدهم هیچ نگویم و هیچ نکنم. اما می دانم که این روزها به زودی تمام میشود و دوباره با برگشتن تو نفسم جا می آید. خیال و حس غریبی است تنها بودن. با این حال نباید گله کنم چه بسا که به قول فرنگی ها That's a waking call باشد و زمانی مناسب برای دقت در درون و باز نگری از حال و کرده ی خود.

کوتاه و کم با هم در تماس هستیم بابت اختلاف ساعت و پر و پیمان بودن برنامه های روزانه ی تو. بعد از این نوشته راهی کتابخانه خواهم شد تا کار نکرده را شروع کنم و کمی درس بخوانم. تازه با هم حرف زدیم و تو از راه بیمارستان با جهان و حاج آقا در حال برگشت بودی. گفتی ریه های عزیز عفونت کرده و امکان بردنش به خانه نیست. شب خانه ی آیدا همگی دعوتید و به سلامتی این روزهای آخر را باید به کلی کار برسی. سفارش های من که با لطف مامانت تقریبا همگی تهیه شده و تنها خرید کمی سوغاتی برای همکاران، سندی و استادان مانده که این یکی دو روز انجام خواهی داد.

دیروز یکی دو ساعتی به کتابخانه ی ویکتوریا رفتم و کمی کانت خواندم تا برای شروع درسگفتارهای آدورنو از نقد اول آماده شوم. آخر هفته با کریس برای شروع این کتاب قرار داریم و گفتم علیرغم کلی کار عقب افتاده و بازخوانی مقاله ی آدورنو که قرار شد برای انجمن بفرستم و شکستن طلسم کار نکردن روی تز این هفته را کمی با خواندن کانت سرگرم شوم. کلا مدتی است که تنها به دنبال سرگرمی هستم و نه کار واقعی. اتفاقا دیروز که تا ۱۰ صبح به دلیل بی حوصلگی و کم و بد خوابی قصد بلند شدن از تخت را نداشتم به این نتیجه رسیدم که تنها کار است که گوهر انسان را متبلور می کند - انچنان که بسیاری گفته اند. حقیقتا چه جمله ای نوشته بودند سر در آنجا که: "کار نجاتت میدهد." فعلا که من اما در دوزخ بیکاری خود خواسته گرفتار شده ام.

دیشب بعد از چند روز تکست و پیغام و پسغام بلاخره موفق شدم با مامانم حرف بزنم که خوب بود. کمی نگرانم کرده بود چون تلفنش را جواب نمیداد و کسی خبری ازش نداشت. البته نه بابک و نه امیر هم تماس آنچنانی ندارند و پیگیری از طریق آنها تف سربالاست. به هر حال متوجه اش کردم که حداقل جواب یک کلمه ای به تکست آدم بدهد تا نگران نشوم و بعد از عذرخواهی گفت که گویا دوباره دستش به چیزی خورده و تلفنش از صدا افتاده و ... به هر حال خدا را شکر حالش خوب بود. تو هم که از ایران جدا از حال عزیز از بقیه خوب و خوش می گویی و جای شکرش باقی است. دیشب مهمان داشتید و قبل از رسیدن مهمان ها که با آمدن خاله فریبا از سوئد به خانه تان حسابی شلوغ شده مبل هایی که یکی دو روز قبل خریده بودید رسیده بودند و عکس همگی دور میز شام را برایم فرستادی.

دیشب قبل از خواب که بعد از ۲ صبح بود فیلم اسکار برده ی پسر شائول را دیدم که انتظار بیشتری داشتم اما در مجموع  بد نبود. تجربه ای بود دیدن این نوع فیلمبرداری و پردازش داستان و البته خود داستان که بعد از اتمام فیلم بیشتر ذهن مخاطب را درگیر می کند.

اما مهمترین نکته ی دیروز که به گفته ی بسیاری شاید مهمترین اتفاق ورزشی در قرن حاضر باشد قهرمانی تیم لستر بود که به واسطه ی تساوی چلسی و تاتنهام به دست آمد. لحظه ی تاریخی که احتمالا خیلی های دیگر مثل من دوست داشتند در آن ساعات در شهر لستر شاهد یک اتفاق ناممکن باشند. تیمی که طبق پیش بینی های اول فصل شانس قهرمانیش از زنده بودن الویس پریسلی، رئیس جمهور شدن کیم کارداشیان در ۲۰۲۰ و بسیاری از ناممکن های دیگر هم کمتر بود و احتمال قهرمانی اش یک به پنج هزار برآورد میشد. نه به خاطر فوتبال و ورزش و ... که دیگر مدتهاست برایم جذابیتی ندارد و از اول هم خیلی نداشت هر چند مدتها حوزه ی کارم بود،‌ بلکه دقیقا بخاطر حرفی که یکی از مفسران یکی دو روز پیش گفت به شدت این اتفاق را دوست داشتم. قهرمانی لستر محقق شدن رویاهای ناممکن، لمس یوتوپیا ولو برای آنی کوتاه، دیده شدن نادیده ها،‌ شمرده شدن ناشمرده ها و شنیدن صدای رویاهای دور دست و ناممکن برای همه ی ماست. اینکه زندگی در عین بی رحمی زیبا هم هست و می تواند زیباتر باشد. به احترام این اتفاق کلاه از سر برمی دارم و به همه ی رویا پردازان سلام می کنم.

یادم باشد که یادم نرود، انسان به امید زنده است.

هیچ نظری موجود نیست: