۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۸, شنبه

بهار من

به سلامتی تا دو ساعت دیگه میرسی و من هم در فرودگاه خواهم بود با شاخه ای از گلهای رز قرمز که خریدم و در خانه ی تمیز و قشنگمان گذاشته ام.

دیشب خیلی بد خوابیدم. دلیلش هم آمدن بهار و آغاز حساسیت فصلی من بود. عطسه هایی که کردم باعث شد تا نفسم بالا نیاد و خلاصه تا خوابیدم ساعت نزدیک ۳ صبح شده بود. تو در راه استانبول بودی و برایت پیغام گذاشته بودم که بهم زنگ بزنی وقتی که سوار هواپیمای تورنتو میشوی. اما خودم ساعت ۵ بیدار شدم و بهت زنگ زدم و گفتی که چقدر پرواز خوبی بود از تهران و پر از مسافران اروپایی. اتفاقی که البته از ترکیه به کانادا نیفتاد از قرار و برایم تکست زدی که مطابق معمول پرواز پر از هندی و بنگلادشی است و گویا خانواده ی کنار دستی از آن نمونه های تیپیکال با سه بچه ی کوچک که اهمیتی به کنترلشان نمی دهند هستند. با اینکه حسابی خواب بودم اما کمی با هم حرف زدیم و از این فرصت چهار ساعت بین پروازها استفاده کردیم. برایم گفتی که این چند روز آخر که عزیز در بیمارستان بود، پدربزرگت را آورده بودی خانه ی خودتان همین باعث شد تا کمی بابت دیدنش در این سفر اوضاع بهتر باشه. گفتی که چقدر مامانت و جهان خصوصا در فرودگاه کمک کردند تا به کارهایت برسی چون یادتان رفته بود عوارض خروج بدهید و از قرار صف Check in هم خیلی شلوغ بوده و از اینکه نتوانسته بودی این ساعات آخر را عوض صف ایستادن جداگانه بیشتر با هم باشید ناراحت بودی. گفتی که خیلی برای جهانگیر این دفعه سخت بود خداحافظی و موقع گفتن صدای بغض فروخورده ی خودت را هم می شنیدم. با اینکه بعید می دانم امکان پذیر باشد اما شاید بتوانیم سال آینده دوباره طوری برنامه ریزی کنیم که تو دوباره بتوانی یک سفر کوتاه به ایران بروی. خصوصا اگر واقعا مامان و بابات قصد فروش خانه شان را داشته باشند و بخواهند راهی اینطرف شوند. آنوقت اساسا برای وسائل و کتابهایمان باید فکری کنیم.

اما من، بعد از تلفن با هم دو ساعت دیگر هم کج دار و مریز خوابیدم و از ساعت ۸ بلند شدم به تمیز و مرتب کردن خانه. جارو و گردگیری و تمیزکاری های معمول و بعد هم برای خرید مایحتاج رفتم هول فودز و بلورمارکت. یخچال تقریبا خالی بود و باید برای این یکی دو روز کمی خرید می کردم چون می دانم که فردا هم روزی نیست که بتوان کار بخصوصی کرد. ماشین را کارواش بردم و خلاصه همه جوره و با آغوش کاملا باز آماده ی برگشت تو هستم که در این ده روز - هر چند بابت کمی کار در کتابخانه و کمی ورزش کردن روحیه ام را تا حدی مثبت نگه داشته بودم - خیلی سخت و بی شعف گذشت. تو تمام وجود و هستی منی و تو ریشه ی حیاتمی. همین بس که بی صدا و عشق و حضور تو نه دنیا و نه زندگی برایم معنا و ارزش خواهد داشت. اما حالا وقت قدردانی از عاشق بودن و داشتن چنین حس و امکانی است که می توان تجربه کرد.

با تمام وجود منتظرت هستم. بیا در جانم جا بگیر یگانه بهانه ی زیستنم. بیا که بسیار خوش و نیک آمدی که تنها آمدن توست که بهار واقعی مرا رقم میزند.

  

هیچ نظری موجود نیست: