۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

مونتریال،‌ آدورنو و می

دیشب دیر وقت از مونتریال به خانه برگشتم. کنفرانس آدورنو که بصورت فشرده از صبح جمعه تا غروب شنبه تجربه کردم خیلی بهم کمک کرد تا تصویر بهتری هم از آینده ی کاری و مسیر درسی و هم از خودم به دست بیاورم. با اینکه بخاطر فشردگی کنفرانس از یک طرف و عدم دسترسی تو به تلفن در ایران از طرف دیگه خیلی فرصت نکردیم با هم حرف بزنیم و بیشتر به شکل تلفن های کوتاه و از طریق تکست در ارتباط بودیم اما دیروز که کنفرانس تمام شد و قبل از اینکه راهی فرودگاه شوم در یک کافه نشستم و نیم ساعتی با هم حرف زدیم. بهت گفتم که چقدر بابت کاهلی و کار نکردنم حس بدی دارم و چقدر نیاز به پیگیری زبان آلمانی، از طرف دیگه هم ایده و انگیزه ی خوبی پیدا کردم تا با جدیت بیشتری کارم را دنبال کنم اما نکته ی اساسی همان چیزی است که به هر حال برای بسیاری از ما ساکنان سرزمین گمشدگان و مهاجران غربت و خصوصا من صادق است و آن اینکه می دانی که پشت خالی و سنت نداشته و افق متفاوت فرهنگی و زبانی هرگز اجازه ی عرض اندام در آن حدی که فکر می کنی لایقش هستی و توان درونی اش را داری بهت نخواهد داد. منظورم تنها دیدن استخوان خرد کرده هایی مثل ماکس پنسکی، اسفن هامر، المبرت زودروات و ایان مک دونالد نیست، بلکه حتی جوانترهایی که به پشتوانه ی تولد و رشد و نمو فرهنگی و زبانی و آموزشی در غرب نه سالها که دهه ها و شاید قرن ها از تو جلو هستند و تو تنها می توانی در حوض کوچک خود، خودساختگی ات را بیازمایی که توان تن آزمودن در دل دریا را نداری. با این حال تجربه ای بود مغتنم و زبیا به قیمت تلخی واقعیت موجود.
 
صبح زود جمعه از خانه بیرون رفتم و با تاکسی به فرودگاه جزیره کمی بیش از یک ساعت طول کشید که به مونتریال رسیدم و منتظر کریس شدم که با پرواز دیگری می آمد و پنج شنبه قرار شد که با هم و با یک تاکسی به دانشگاه برویم. از صبح ساعت ۱۰ که کنفرانس شروع شد تا ۶ عصر کلی نکته و مقاله ی جذاب شنیدیم و بعد از عصرانه و شرابی که در پایان روز اول سرو شد کریس به اتاقی که برای این دو روز کنار دانشگاه گرفته بود رفت و من هم تصمیم داشتم پیاده راهی هتل شوم که دو ساعتی راه بود. اما گپ زدن تلفنی با تو و خصوصا جهانگیر باعث شد وسط راه باتری تلفنم تمام شود و بدون نقشه در کوچه پس کوچه های شمال مونتریال گیر کردم. بطور اتفاقی سر و کله ی یک تاکسی پیدا شد و بلاخره به هتل رسیدم. بعد از کمی استراحت حدود ساعت ۸ شب بود که پیاده راهی منطقه ی Old Montreal شدم که دفعه ی قبل خیلی خوشمان آمده بود. اما کنده کاری برخی از کوچه ها و سوت و کوری دیر وقت شب خیلی اجازه ی لذت بردن از پیاده روی را نداد. به هر حال تا برگشتم و آماده ی خواب شدم ساعت از ۱۲ گذشته بود. صبح شنبه صبحانه که خوردم اتاق را تحویل دادم و رفتم محل کنفرانس. روز دوم سخنرانی ها و مقالات به مراتب جذابتری را شامل شد. کریس تا ظهر بود و بعد بابت برنامه ای که کریستی آخر شب در تورنتو داشت راهی فرودگاه شد و من تا آخر که نزدیک ۶ عصر بود ماندم. با چند نفری آشنا شدم و در این میان با شاگرد قبلی آشر که در حال حاضر سردبیر مجله ی مطالعات آدورنوست و قرار شد مقاله ی فلسفه ی تاریخم را بعد از اپلای کردن نظرات آشر به آنجا submit کنم.

تا رسیدم تورنتو ساعت نزدیک ۱۰ بود و با قطار تازه ای که از فرودگاه به داخل شهر گذاشته اند آمدم که خیلی مناسب و راحت بود. در راه با مادر حرف زدم که چند روزی است بابت مسافرت خاله و تهمورث هم کلامی نداشته و کلی با هم گپ زدیم اما وقتی گفت که یک سر بهش بزنم که بعدا بابت نرفتنم پشیمان خواهم شد و افسوس خواهم خورد - که می دانم درست می گوید فارغ از اینکه هر بار هم که بتوانم، بروم و این هم از جمله ی همان ویژگی مهاجران هست - آنجایی که گفت که چند سالی هست من را ندیده و متوجه شدم واقعا یادش نمی آید که چند ماه پیش دور هم بودیم، خیلی ناراحت شدم. سعی کردم قانعش کنم که هر سال در این چند سال اخیر من و تو ایام کریستمس رفته ایم به دیدنش اما خیلی یادش نمی آمد. عجب روزگاری است و عجب قصه ای است قصه ی آدمیزاد.

برخلاف انتظارم دیشب هم مثل یکی دو هفته ی گذشته کم و کوتاه خوابیدم و خستگی همچنان همراهم هست. به همین علت امروز که حسابی خنک و به شدت بارانی است روز بی حاصلی بوده تا به اینجا که نزدیک ۵ عصر هست و جز کمی مجله خواندن و کمی از زندگی بیژن الهی دانستن کار بخصوصی نکردم با اینکه اولین روز ماه تو و من است. ماه می که ماه عاشقان هست و می ما که در راه است اگر که قسمت باشد.

تو هم آن طرف دنیا حسابی درگیر دید و بازدیدها و سر زدن به عزیز هستی که دوباره بستری در بیمارستان شده بابت تنگی نفس. خاله فریبا دیشب به جمعتان پیوسته و همگی آنجا دور هم هستید که امیدوارم حسابی بهت خوش بگذره هر چند که می دانم دوری از یک سو و هوای آلوده از سوی دیگر کلافه ات کرده. اما این ها همه هیچ است وقتی که می دانیم به سلامتی کمتر از یک هفته ی دیگر در دل هم خواهیم بود و کمتر از دو هفته ی دیگر تولدت را به سلامت و با امید جشن می گیریم.

جشن باید گرفت این ماه میمون و مبارک را که ماه بانوی اردیبهشتی من است و ماه می ناب.

هیچ نظری موجود نیست: