۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

دعای پدر

در ویکتوریا و رو به روی این درخت قدیمی زیبا نشسته ام و هم در حال درس خواندنم و هم کارهای متفرقه. یکی از کارهای متفرقه اما ضروری که کردم خرید بلیط مامانم بود برای یک ماه دیگر و برای یک ماه. پس از چهار سال فکر کردم باید تشویقش کنم که هر طور شده یک سر بیاد اینجا و کمی بهش برسم چون معلوم نیست چقدر فرصت و وقت و توان برایمان باقی بماند تا باز به آینده موکول کنیم. اتفاقا دیشب هم که تلفنی بعد از حرف زدن با بابک، بهش گفتم که باید یکسر به ما بزنید خوشحال هم شد. جالب اینکه دیروز همین بلیطی که امروز گرفتم نزدیک به صد دلار ارزانتر بود و همین یک روز تاخیر باعث شد که برخلاف برنامه ی قبلی که منتظر بودم تو برگردی و با هم برنامه ریزی کنیم را منتفی کنم و امروز بلیط ها را بگیرم. می خواهم که حتما دکتر نچروپت ببریمش و کمی هم تو لطف می کنی و بهش خواهی رسید و احتمالا یک سفر دو سه روزه هم برویم همین اطرف. دیروز قبل از اینکه با مامانم حرف بزنم، اتفاقا برایم تکست زد و پرسید که از نتیجه ی جلسه ی دانشگاه خبری شده و آیا پیشنهاد کار را گرفته ام یا نه که گفتم نه هنوز و خیلی هم نباید خوشبین بود - هر چند خودم خوشبین تر از آنی هستم که به او گفتم. گفت که هر روز برایم دعا می کنه و دلش روشن است و باید positive باشم و ... و در نهایت هم گفت که بدان پدرت برایت دعا می کند. جمله ی عجیبی بود،‌ شاید برای اولین بار بود که چنین چیزی را از مامانم می شنیدم. به هر حال امیدوارم که این اتفاق بیفتد و آن تکانی که منتظرش هستم را بهم بدهد که واقعا نیازمند چنین انگیزه و تکانی هستم.

همین الان هم تو از ایران بهم زنگی کوتاه زدی و به سلامتی آماده ی کمی خواب میشدی تا چند ساعت دیگه راهی فرودگاه شوی. از قرار و تا اینجای کار سفر خوب و پر از خاطره ای داشتی. امروز هم که جمعه و روز اخر سفر بود از پیش از ظهر رفته بودی بیمارستان و تا عصر پیش عزیز مانده بودی و گفتی که حالش در مجموع بهتره اما خیلی هم شرایط روحی اش خوب نیست. البته که حق هم داره با وضعیت دایی رضا و مشکلات جسمی خودش خیلی هم برایش رمقی باقی نمانده. اما قرار شده که هر کسی به سهم خودش بیشتر رسیدگی کند تا اوضاع بهتر شود. این چند روز دایم مهمان داشتید و فکر کنم که مامان و بابات هم از این فشردگی خسته شده باشند. خوبه که خاله فریبا یک هفته ی دیگر هست و با بازگشت تو یک دفعه همه چیز سوت و کور نمیشه. کتابها و مجلات من به همراه سوغاتی هایی که برای همکارانت و استادانمان گرفته ای تقریبا تمام بار راه برگشتت هست. کمی بیش از ۲۴ ساعت دیگه به سلامتی میرسی و این ده روز سخت و تنها برایم تمام خواهد شد.

دیروز هم از آن روزهای تلفنی بازار بود. در واقع بعد از ایمیلی که روز قبلش کریس بهم زد و گفت که بابت کارهای دانشگاهی و درسی اش نمی تواند خودش را به جلسه ی آدورنوی این هفته برساند - چیزی که از اول بهش گفته بودم که رویاپردازانه برنامه ریزی کرده ای و قبول نمی کرد - برنامه های درسی و کاری من هم بهم ریخت. به همین علت با جابجایی برنامه ام دیروز وقتم پر شد از تلفن. از مادر و خاله که آنجا بود بگیر تا مامانم و بابک و چند نوبت کوتاه هم با تو و بیشتر با بابا و خاله فریبا و کمی هم با مامانت. آخر شب هم فیلم مستندی دیدم راجع به زندگی هیملر که بد نبود اما با توجه به مدارک جدیدی که پایه ی فیلم بود می توانست احتمالا جذابتر باشد The Decent One.

اما فردا برنامه ام شلوغ خواهد بود تا به سلامتی به فرودگاه بیایم به استقبال نور دیده ام و ریشه ی وجودم. باید خانه را تمیز کنم و ماشین را به کارواش ببرم و البته خرید کنم چون تقریبا چیزی در خانه نداریم. البته از پیش از رفتن تو هم بابت برنامه ریزی تو برای healthy خوردن هم چیزی بخصوصی نداشتیم اما به هر حال می دانم که یکشنبه باید آنقدر خسته و کم خواب باشی که ترجیح دهیم از پخت و پز آنچنانی صرف نظر کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: