۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

سوزان مان

بی نظمی و بی برنامگی مطلق این روزهای من که به سال داره میکشه از همین پست نوشتن های اینجا به خوبی معلومه. الان که شنبه شب، ۲۱ ماه می، هست و دارم جسته و گریخته بازی رپترز با کلیولند را در مرحله ی فینال کنفرانس شرق می بینم و تو هم رفتی که بخوابی،‌ پیش خودم گفتم تا فردا نشده و موضوع اصلی به عروسی اوکسانا و رجیز معطوف نشده اتفاقات و کارهای مهم این چند روز را،‌ ولو به صورت خیلی مختصر، بنویسم که حداقل کاری کرده باشم در این روز بیست و یکم.

از چهارشنبه شب شروع می کنم که نوشته ی پیش را تا اینجا رساندم. غروب با هم در ایتون قرار داشتیم تا به اسم تعویض کفش هایی که خریده ام برای تو لباس که دیده بودی را بگیرم. تا خسته و حسابی رمق رفته از سر کار رسیدی آنجا بهت گفتم که داستان از چه قراری است و در واقع برای کار تو اینجا هستیم. با اینکه خسته بودی اما با لبخند قبول کردی و با اینکه سایز لباسی که پسندیده بودیم به تو نمی خورد اما یک ساعتی چرخیدیم و یک شلوار و لباس رسمی برای سر کار گرفتیم و تا برگشتیم خانه هیچ حالی برایمان نمانده بود. من که روز شلوغی در دانشگاه داشتم و ملاقات با پگی و Eve و کمرون حسابی خسته ام کرده بود و تو هم که کلا این هفته با وجود پلاستیکی از ونکوور بیش از حد فشار کار و خستگی داشتی.

اما پنج شنبه که دوباره بعد از رساندن تو راهی دانشگاه شدم فقط بابت اصراری که جودیت کرده بود که برای مراسم Town Hall  گروه در دانشگاه باشم. و چقدر هم روز مفیدی از آب در آمد. بطور اتفاقی متوجه شدم اتاق Mat استاد قبلی درس ایدئولوژی شدم که در اتاقش نشسته بود و با نوای موسیقی جازی که داشت پخش میشد در حال کار بود. در زدم و بعد از معرفی خودم بلافاصله مرا شناخت و یک ساعتی با هم گپ زدیم. Outline درس سال قبل را بهم داد و چند راهنمایی مفید کرد و یکی دو نکته ی مفید هم درباره ی TA های سال قبل که احتمالا دو نفرشان امسال هم با من کار خواهند کرد گفت و خیلی روز خوبی شد و رفتن به دانشگاه با دستاورد مفید. البته متوجه شدم که مت خیلی پشتوانه ی تئوریک و نظری کافی برای این درس نداره و با توجه به چیزهایی که گفت و بک گراند خودش که ارتباطات هست معلوم شد که چرا درس را به شدت به شکل غیر نظری در سالهای قبل طراحی کرده. با اینکه بخشی از ایده هایی که داریم مشترک است و یکی دو نکته ی خوب هم ازش یاد گرفتم اما بیشتر متمایل به طراحی یک درس نظری تر و فلسفی تر هستم. بعد از ملاقات اتفاقی که با مت داشتم به دیدن گمل رفتم که از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم و جدا از اینکه یک بسته پسته برایش بردم و کمی از خانواده اش گفت و من هم از حال و بال خودمان خیلی حرف بخصوصی نزدیم. البته نکته ای گفت که بد نبود و تاکید کرد که این اتفاق تدریس خیلی خوبه اما مهم انرژی و تمرکزی است که باید روی کار خودم بگذارم بجای اینکه فکر کنم چطور می توانم در آینده میخ شغلی خودم را بکوبم- حرفی که درست است هرچند خیلی هم نمی شود بدون توجه به رزومه پیش رفت. جلسه ی Town Hall گروه هم چیز بخصوصی نداشت جز دیدن اتفاقی دیوید و گفتن داستان تدریسم بهش. برخلاف انتظار و برخلاف حرفهایی که ماه قبل در جلسه ی گروه بابت فوق دکترا و کار در دانشگاه و تلاش برای گرفتن حداقل یک جلسه سخنران مهمان و تاثیر آن در رزومه و ... گفته بود، در ابتدا خیلی با احتیاط با موضوع برخورد کرد. البته در جریان اقدام کردن من بود و اتفاقا یک پیشنهاد خوب هم بعد از خواندن Teaching Statement که نوشته بودم داد، اما معتقد بود لازمه که کمی راجع به داستان اولویت تز نوشتن و تدریس در این مرحله با احتیاط بیشتر فکر کرد. البته بعد از اینکه متوجه شد از آشر گرفته تا Eve و سایرین همه موافق این داستان هستند گفت که خودش هم بیشتر هم نظر با سایرین هست اما جالب بود که موضع گمل و دیوید بابت الویت اتمام تزم کمی موضوع را برایم حساستر کرد چون در واقع من خیلی به این قصه در این شرایط توجه نکرده بودم.

عصر پنج شنبه بعد از اینکه من از دانشگاه رسیدم خانه و تو از سر کار یک چای خوردیم و راهی محل عروسی اوکسانا و رجیز شدیم که با لورا - کسی که اصطلاحا Weeding Planer هست - و مامان و بابای اوکسانا منتظر ما بودند برای تمرین کارهایی که به سلامتی فردا باید انجام بدهیم. بعد از اینکه به باغ زیبایی که مراسم در انجا برگزار می شود رفتیم و آشنایی با خانواده ی اوکسانا صورت گرفت لورا نکات را گفت و در باغ کمی تمرین کردیم که چه وقت باید چه کار بکنیم و از چه مسیری باید برویم و ... و تازه آنجا بود که متوجه شدیم چقدر برای این زوج جایگاه خاصی داریم. جدا از اینکه ما تنها شاهدان رسمی عقدشان هستیم و باید دفتر را امضاء کنیم، متوجه شدیم که ما باید جلوی عروس و دامان حرکت کنیم و کنارشان در زمان خوانده شدن خطبه بایستیم و حلقه ها را به کشیش بدهیم و ... سخنرانی سر شب هم که با توست و خلاصه همه کاره ماییم در حضور تمام دوستان و خانواده ها که از روسیه و برزیل آمده اند. یکی دو ساعتی آنجا بودیم و بعد همگی برای شام راهی ترونی شدیم. متاسفانه مامان و بابای اوکسانا حتی یک کلمه هم نمی توانند انگلیسی حرف بزنند و واقعا نمی دانم جدا از دیلماجی عروس بقیه ی داستان را فردا شب چطور پیش می برند. در رستوران هم بیشتر من و رجیز با هم حرف زدیم و تو و اوکسانا و کمی هم با کمک اوکسانا با مامانش. شب در راه برگشت بهت گفتم که باید کادویی که می خواهیم بهشان دهیم دوبرابر کنیم و تو هم قبول کردی و خلاصه تمام پولی که پس انداز کرده بودیم برای تابستان در همین دو هفته رفت. لباس و شام بیرون و هدیه ی عروسی آنها برایمان ۳ هزار دلار خرج برداشته و اصلا فکرش را هم نمی کردم. اما به هر حال دوستان خوب ما هستند و ما هم برایشان خیلی خوشحالیم.

جمعه صبح هم با هم راهی دانشگاه شدیم تا تو در غیاب سندی که به اتاوا رفته بود به کارهای دانشگاهی ات - به اصرار من - برسی. به سندی گفته بودی و برای همین با خیال راحت رفتیم. هدیه ی زیبایی که از ایران آورده بودی را به جودیت دادی و یک ساعتی در دفتر او بودی و من هم به کارهایم در کتابخانه رسیدم و بعد به FGS رفتی تا حساب و کتابهای نهایی مالی ات را بکنی و من که بطور اتفاقی تصمیم گرفته بودم همراهت بیایم دانشگاه باهات FGS هم امدم و در همین حال که تو داشتی به کارهای خودت میرسیدی پیش خودم گفتم بروم و از مسئول اسکالرشیپ ها بپرسم که جواب اسکالرشیپ سوزان مان کی خواهد آمد - با اینکه با توجه به تدریسی که خواهم کرد و OGS که گرفته ام اساسا سوزان مان از حیز انتفاع ساقط هست اما به هر روی برای روزمه ام خیلی مهم خواهد بود. خلاصه طرف گفت همین یک ساعت پیش آمده اما تا به دپارتمان ها بگویند و آنها به ما با توجه به لانگ ویکند ای هفته احتمالا چهارشنبه به بعد خبردار خواهم شد. اما طرف خودش دلش نیامد و خلاصه وسط حرفهایش گفت که از من نشنیده بگیر اما تو امسال برنده ی جایزه ی سوزان مان دانشگاه شده ای و از من خوشحالتر اون بود.

بدون اینکه بهت بگویم از FGS آمدیم بیرون که برویم یورک لین و نهاری بخوریم. در راه که قدم میزدیم بهت گفتم و آنقدر خوشحال شدی که گفتی باید همینجا بنشینی چون خیلی هیجان زده ای. مسلما خودم هم خیلی خوشحالم اما شاید به قول تو یک کمی از این خبرهای خوب در طی این هفته Overwhelm شده ام چون انگار نه انگار که چنین چیزی که آرزوی هر دانشجویی است برایم اتفاق افتاده. با این حال سالادی که برای نهار در دانشگاه خلوت و در هوای خوب بهاری با درختان پر از شکوفه گرفته بودیم را با نشستن کنار هم در روی یکی از نیمکت ها خوردیم و کلی حرفهای خوب زدیم و کمی با ایران تلفنی گپ زدیم و تو کارت دانشجویی ات را هم تمدید کردی و راهی خانه شدیم. سر راه یک سر رفتیم شیرینی فروشی فرانسوی در بی ویو و بعد هم برای خرید پیراهن سفید برای کت و شلوار من به فروشگاه هلت در بلور رفتیم و آمدیم خانه. البته این تمام داستان روز نبود چون تو کلی کار از طرف شرکت برایت پیش آمد و من هم با آیدین قرار داشتم. با آیدین از ربارتس تا نزدیک خانه قدم زدیم و بعد از چند ماه که همدیگر را می دیدیم کمی از آیدا و محمد گفت و گفت که چقدر خدا را شکر کارشان داره خوب پیش میره و بعد هم تا ساعت ۸ شب که در یکی از کافه های نزدیک خانه نشستیم از خودش گفت و پایان نامه اش و ... از ساعت ۵ و نیم تا ۸ شب که با هم بودیم تقریبا یکضرب حرف زد و من هم سعی کردم یکی دو جا که به نظرم می آمد مهمه هست بهش یکی دو راهنمایی بکنم. در مجموع بعد از چند ماه دیدن همدیگر، کمی از حال اون خبردار شدم بد نبود. البته نه فرصت شد از سحر بپرسم و نه از خودمان حرفی پیش آمد. شب که برگشتم تو شامی درست کرده بودی و من گل گرفته بودم و یک بطر شراب و با هم نشستیم و کمی گفتیم و خندیدیم و خیلی زود تو خوابت برد. از من پرسیدی که به آیدین راجع به کار تدریس و سوزان مان گفتم که گفتم نه چون هم فرصت نشد و هم خیلی مناسب ندیدم که با توجه به اوضاع روحی و خصوصیات اخلاقی که داره در این شرایط راجع به این داستان هم چیزی بگویم.

خلاصه  که روز خیلی شلوغ، هفته ی شلوغ اما به شدت مهم و تاثیر گذاری بود و به سلامتی فردا هم با عروسی دوستانمان یک هفته ی تاریخی را پشت سر می گذاریم. تو یک کارت بسیار زیبا برایم گرفته بودی با یک نوشته ی بی نظیر که آشکارا با تمام وجود و همه ی قلبت نوشته بودی و وقتی از پیش آیدین برگشتم با خواندنش واقعا اشک در چشمانم جمع شد. اتفاقا این من هستم که از تو و بابت عشقی که نثار این زندگی زیبا کرده ای و بخاطر تحقق رویاهایم متشکر و مدیونم. تو هدیه ی ماه می و بانوی اردیبهشتی من هستی و عجب ماهی است این ماه می برای ما.

امروز شنبه احتمالا بابت خستگی و فشارهای این هفته به شدت خسته از خواب بیدار شدیم و روز را خیلی سخت پیش بردیم. تو را که ساعت ۱۲ وقت کارهای آریشگاه و ... برای فردا داشتی رساندم و خودم هم رفتم کمی خرید مایحتاج خانه و بعد هم با هم برای ماساژ و فیزویو و سونا روبروی هتل چهارفصل قرار داشتیم که تو زودتر از موعد رسیدی و این شد که من که تازه برگشته بودم خانه و می خواستم یکی دو ایمیل کاری بزنم و این یادداشت را بنویسم دوباره از خانه زدم بیرون تا هم از بانک پولی که می خواهیم به عنوان هدیه به اوکسانا و رجیز بدهیم را بگیرم و هم با هم یک چای بخوریم و برویم سرقرارمان در هتل. این بار چهارمی بود که من ماساژ بابت کمردرد می گرفتم. اینبار با یک نفر دیگه که هم تو بهم گفته بودی خوبه و هم یکی از کارکنان انجا. و عجب ماساژی بود و چقدر باعث تخفیف درد کمرم شد. تو هم که به گفته ی خودت از صبح بدنت tense  بود با ماساژی که گرفتی خیلی آرام شدی و هر دو با آرامشی که حاصل شد با استراحتی که کردیم شب خوبی را داشتیم و الان که نزدیک ۱۲ شب هست تو خوابیده ای و من هم با اتمام این نوشته به تو می پیوندم که فردا روز شلوغ و پر کاری خواهیم داشت به سلامتی. تو که از ساعت یک باید خانه ی اوکسانا باشی و من بعد از رساندن تو به خانه برمی گردم و خودم ساعت ۵ به باغ محل عروسی خواهم آمد.

خلاصه که روزها و هفته ای بود به یاد ماندنی. هر چند شلوغ و بعضا Hectic اما بی نظیر با اتفاقاتی تکرار نشده. از Offer تدریس من گرفته تا خرید کت و شلوار و تمرین برای مراسم عروسی کاملا متفاوت تا گرفتن اسکالرشیپ سوزان مان - هر چند که نمی خواهم قبولش کنم بابت محدودیت هایی که برای تدریسم خواهد داشت - تا آرامشی که در آخرین ساعات این هفته ی شلوغ و به نوعی سرسام آور داشتیم. خدا را شکر و با تمام وجودم آرزو می کنم که بتوانم برای تو و اطرافیان و همه آدم بهتر و انسان موثرتری شوم. اگر این مهم رقم خورد تنها و تنها به جادو مهر تو و سحر عشقمان خواهد شد و بس.
       

هیچ نظری موجود نیست: