۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

ازدواج اوکسانا با ریجز

گفتم تا پیش از رفتن به خانه ی آشر و قرار ملاقاتی که باهاش ساعت ۵ عصر دارم، چیزکی اینجا بنویسم راجع به دیروز یکشنبه ۲۲ ماه می که روز عروسی اوکسانا و رجیز بود و من و تو به عنوان همراهان عروس و داماد کلی درگیر جزییات مراسم بودیم. امروز دوشنبه روز ویکتوریاست و تعطیل و همین باعث شد که فرصت در کردن خستگی دیروز را داشته باشیم. ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر هست و هوا عالی و آفتابی. تازه بعد از کافه ای که در دانفورد رفتیم و بعد از قهوه ای که پس از ۶ ماه در کرما خوردیم به خانه برگشتیم و تو داری کمی استراحت می کنی و من هم باید به کارهایم برسم تا پیش از رفتن نزد آشر که نمی خواهم فرصت ها را از امرزو و این هفته دیگر به راحتی از دست بدهم.

دیروز حدود ظهر بود که اول همراه هم به لابلاز رفتیم و علاوه بر خرید هفتگی تو نهار برای اوکسانا و خانواده اش و البته رجیز که مانده بود خانه تا علاوه بر واگنر به کارهای خودش برسد گرفتی و من تو را رساندم خانه ی بچه ها و برگشتم خانه. قرار تو این بود که فقط برای اوکسانا و مامان و باباش و خودت نهار بگیری اما از آنجایی که می دانستیم رجیز هم هست و با اینکه اوکسانا گفته بود که اون خودش برای نهارش فکری خواهد کرد برای همگی نهار گرفتی و چقدر هم خوب شد چرا که بعدا بهم تکست زدی که رجیز بنده ی خدا تک و تنها در خانه مانده و شماها پایین در اتاق مهمانی و پارتی روم که اوکسانا گرفته بود تا به کارهای آرایش و لباس و ... برسه بودید. من هم تا ساعت ۴ خانه بودم و بعد از اینکه کارهایم را کردم و برای دومین بار کت و شلوار پوشیدم راهی باغی شدم که قرار بود همدیگر را آنجا ببینیم. وقتی رسیدم تو که خیلی دلبر شده بودی و موهایت را هم ساده اما شیک درست کرده بودی و لباسی که از ده دوازده سال پیش که خاله آذر برایت آورده بود را پوشیده بودی و اوکسانا هم عروس زیبایی شده بود و با مامان و بابای اوکسانا که یک کلمه جز Thank you بلد نبودند طبقه ی بالای ساختمان زیبایی که قرار بود مراسم آنجا و در باغش برگزار شود بودید و من هم به شما پیوستم. عکاس مشغول عکس گرفتن از اوکسانا و شما بود و من هم با کمک تو داشتم برای اولین بار پاپیون می بستم که اتفاقا خیلی هم خوب شد و تنها کسی بودم که پاپیون هم داشتم و چقدر هم کت و شلوار و کفشم خوب با هم جور شده بودند. برای اولین بار در زندگی ام بود بعد از ۴۲ سال که متوجه ی این نکته شده بودم و دقت در خوش لباسی کرده بودم. با اینکه همیشه لباس های نسبتا خوب و خوش آب و رنگی داشته ام اما اهل توجه به این نکته نبوده ام. تو هم که دلبری شده بودی یکه و ناز. آنقدر که آلا و یانوش - مامان و بابای اوکسانا - تو را دوست دارند که همه متوجه ی جایگاه ما و خصوصا تو در مراسم عروسی بودند.

مراسم همانطور که لورا تنظیم کرده بود پیش رفت و بعد از اینکه مامان ریجز همراه داماد از ساختمان به سمت باغ و مهمان ها که نشسته بودند رفتند، من و تو بعد از آنها پیش از یانوش و اوکسانا رفتیم و در ردیف اول کنار مامان و بابای اوکسانا نشستیم و بعد از اینکه مارتین - کشیش مراسم - آنها را به عقد هم در آورد رفتم جلو و حلقه ها را که از قبل در جعبه ای بهم داده بودند در آوردم و بهشون دادم. یادشون رفته بود که حلقه ی نامزدی اوکسانا را از حلقه ی عروسی جدا کنند و من و مارتین هم نمی دانستیم چرا سه تا حلقه در جعبه هست اما سریع بعد از اینکه رجیز حلقه ی اوکسانا را هم برداشت در جعبه را بستم و حلقه ی سوم که نمی دانستم حلقه ی نامزدی است تا آخر شب دستم ماند تا در فرصت مناسبی بدمش به اوکسانا. بعد هم هر دو رفتیم کنارشان تا دفتر عقد  و سند ازدواجشان را به عنوان شاهد امضاء کنیم.

بعد از اینکه ریجز و اوکسانا مسیر باغ را از وسط صندلی های مهمانان به سمت ساختمان رفتند، من و تو باید حرکت می کردیم تا نزدیکشان شویم و عکاسها عکس بگیرند و بعد هم نوبت خانواده ها و بعد از آنها دوستانشان شد که با عروس و داماد عکس بگیرند و موزیک و می و رقص عروس با پدرش و داماد با مادرش و شام. سر میز شام هم ما با یانوش و آلا به همراه رافائل - اون یکی قل ریجز - و همسرش و البته عروس و داماد نشستیم. البته به دلیل اینکه مادر و پدر ریجز هم نمی توانند انگلیسی حرف بزنند از قرار رافائل و همسرش اینجا در کنار ما بودند و جالب اینکه ما هم سر میز آنها بودیم. اما همانطور که اوکسانا قبلا می گفت و ما کمی به حساب حساسیت های اوکسانا و تازه عروس و ... می گذاشتیم اما متوجه شدیم که حق با اوست و دو طرف خیلی با هم حال نمی کنند. به هر حال خانواده ی ریجز بعد از شام و کمی رقصیدن با لیموزین سفید بزرگی که برای خودشان سفارش داده بودند رفتند و با کسی هم خداخافظی نکردند. آلا هم که آنقدر ما و خصوصا تو را دوست داره که بی آنکه متوجه باشه تمام مدت با تو روسی حرف میزد.

شب خوبی بود و فکر کنم که به همه خوش گذشت. تو حسابی سنگ تمام گذاشتی و بعد از شب عروسی خودمان ده سال پیش برای دومین مرتبه در این ۱۸ سال حسابی رقصیدی. تا مراسم تمام شد ساعت از یک گذشته بود و البته با اینکه مهمان ها خیلی هم نبودند اما عده ای زودتر رفتند و آخر سر تعداد کم بود. سخنرانی آلا با ترجمه ای که شد و سخنرانی خواهر ریجز خیلی معمولی و تقریبا یک طرفه بود اما تو واقعا سخنرانی زیبایی کردی که جدا از عروس و داماد، رافائل و بقیه هم کلی بهت کامنت دادند. هر دو نفر را در حرفهایت دیده بودی و عشقی که به هم و با هم دارند. و در انتها هم از جان لنون یک جمله ی بسیار زیبا آوردی که رویایی که یک نفر دارد تنها رویاست و رویایی که دو نفر دارند،‌ واقعیت.

شب خوش و یادگار نابی بود. تاکنون چنین تجربه ای نداشتیم و حتی مارک که به تازگی از مغولستان برگشته بود و سوزی هم گفتند که از جمله عروسی های خیلی خوب بوده. تا برگشتیم خانه و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد گذشته بود و صبح هم تا از خانه زدیم بیرون و رفتیم کافه نزدیک ظهر شده بود.

فردا احتمالا از ملاقاتم با آشر می نویسم و دوست دارم ببینم که واکنشش راجع به سوزان مان و تدریسم چه خواهد بود.
 

هیچ نظری موجود نیست: