۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

Course Directorship

این هفته که درن - معروف به پلاستیکی - از ونکوور آمده اینجا تو حسابی سرت شلوغ شده و بدو وادو و حجم کارت بیش از حد زیاد شده. داستان به حدی داره اذیت می کنه که دیروز سندی بهت گفته بوده که اگر اوضاع همینطوری پیش بره استعفاء خواهد داد. توی این اوضاع و احوال دیشب با هم ایتون سنتر قرار داشتیم تا کت و شلوار بگیریم برای عروسی اوکسانا و رجیز. آخرین بار که کت و شلوار پوشیدم به بیش از ده سال قبل بر می گرده که شب عروسی خودمون بود و قبل از آن هم فقط یکبار در شب نامزدی پوشیده بودم.

من با کمردرد و تو با سردرد و خستگی همدیگر را در ایتون دیدیم و بعد از کمی بالا و پایین شدن یک دست کت و شلوار نه چندان کلاسیک و نه چندان کجوال گرفتیم. البته پیراهن خودش را می خواست و کفش هم نداشتم و خلاصه که ۱۳۰۰ دلار هزینه ی لباس مراسم عروسی اوکسانا و رجیز شد در این اوضاع بی پولی و در شرایطی که تابستان - که همیشه وضع ما خراب میشه - هنوز از راه نرسیده. سفر ایران تو و کمی هم ولخرجی بعد از آن باعث شده که دستمان خیلی خالی بشه و این پول که دیشب دادیم حسابی بهمون فشار بیاره. جالب اینکه بهت گفتم اگر حتی مشکل مالی هم نداشتیم خرید چنین لباسی برای من که اهلش نیستم هم خیلی بی ربط و گران هست اما چه کنیم که هر دو شاهد عقد و من Best Man هستم و چاره ای نبود.

 جدا از این داستانها، این چند روز حسابی خودم را بابت کلاسی که باید طراحی و تدریس کنم مشغول کرده ام. نکته ی طنز داستان اما اینجاست که هیچ کاری نکرده ام و همه چیز عملا به امروز موکول شد که با Peggy قرار ملاقات داشتم. تازه برگشته ام خانه و حسابی هم روز طولانی و خسته کننده ی بود و همین الان متوجه شدم که باز باید فردا راهی دانشگاه شوم چون یکی دو کارم ناتمام ماند. پگی گفت که بطور مطلق در طراحی و انتخاب متون و نوع امتحان و چگونگی run کردن course آزادم و تنها خواهشی که داشت این بود که تا حدی به چارچوبی که برای درس تعریف کرده ام پایبند بمانم. از یک طرف این داستان خوشحال کننده هست و از طرف دیگه متوجه شدم که کلی کار برای تعیین متون و کارهای جنبی در این تابستان پر کار پیش رو خواهم داشت و همانطور که پیش بینی می کردم حالا باید حسرت وقت های تلف شده ی گذشته را بخورم.

اما بی انصافی نکنم و بنویسم که چقدر مفتخر و خوشحالم از این اتفاق که برایم افتاده. به قول Eve  که قبل از پگی به دیدن اون رفته بودم، این داستان یک درصد هم احتمالش برای بچه های SPT نبوده و بعد از سالها چنین اتفاقی برای گروه افتاده. پگی هم گفت که این موقعیت در واقع یک امتیاز ویژه و یک نامتحمل هست و خلاصه که باید قدردان چنین فرصتی باشم. همانطور که به تو هم از جمعه ی پیش تا به امروز گفته ام من تمام این داستان را بخاطر تو و از تو دارم. از تویی که برای من کله ی سحر در سیدنی بیدار میشدی و assignment هایم را تایپ می کردی تا سرعت کارم بیشتر شود تا زمانی که متونم را ویرایش اولیه می کردی تا همین امروز که هنوز و هنوز به یادگیری و زبان آموزیم کمک می کنی و از همه مهمتر تشویق و باوری که به من داشتی و داری که در کنار کار و تلاشی که می کنی تا چرخ زندگی را بچرخانی، موجب چنین فرصتی شده است.

خلاصه امروز بعد از اینکه تو را رساندم رفتم دانشگاه و چند ساعتی گیر بودم تا Eve و Peggy را ببینم. بطور اتفاقی کمرون را دیدم و با اینکه برایش ایمیل زده بودم قرار شد دوباره ایمیل بزنم و بهش یادآوری کنم که برایم Outline و Kit Reader که برای درس مشابه ای چند سال پیش طراحی کرده بوده را بفرسته تا ایده ی بهتری برای طراحی درس خودم داشته باشم. ازش که تشکر کردم بابت حمایت و رای مثبتی که به اپلیکیشن من داشته گفت که پرونده ی من از اول هم برنده ی نهایی بود و به قول خودش کیلومترها با رقبا فاصله داشت. باید سعی کنم که بعد از راه افتادن این درس و روی غلتک افتادن کارها حسابی پشت تزم و چاپ مقاله را بگیرم تا بتوانم برای کار در آکادمیا خودم را تحمیل کنم.

اما دو تا نکته ی متفرقه هم در پایان بنویسم. اول اینکه دوشنبه صبح به آیدین تکست زدم و گفتم که هر زمانی که وقت داشتی همدیگر را ببینیم. در واقع قرار بود سه هفته ی پیش بهش تکست بزنم که هم کار داشتم و هم حوصله نداشتم. ضمن اینکه از رفتار مشتی که هر وقت که کار داشت در اسرع وقت تماس می گرفت و حالا که کاری نداره سال تا سال - واقعا سال تا سال - سراغی از آدم نمیگیره دلخوشی نداشتم. تو همیشه بهم می گفتی و من هم علیرغم اینکه می دانستم درست می گویی اما باهاش راه می آمدم. دقیقا ۳ دقیقه ی بعد بهم زنگ زد و احوالپرسی و در نهایت هم گفت می خواستم ببینم در این مورد چه منبعی سراغ داری و ... و البته داستان همانطور پیش رفت که قبلا پیش میرفت. بهش یکی دو تا متن معرفی کردم و گفت اینها را که دو سه سال پیش خوانده - در حالی که حداقل یکی از متون اخیرا به بازار آمده - به هر حال قرار شد آخر هفته همدیگر را ببینیم. نمی دانم بهش خبر تدریسم را بدهم یا نه. از یک طرف می دانم که خیلی ناراحت میشه و داره تز می نویسه و درست نیست از طرف دیگه اگر از کسی بشنود و ببینه که بهش نگفتم شکل بدی پیدا می کنه. به قولی بعضی ها با این خبر دق می کنند. از جمله یکی از دخترهای گروه - سارا رودریگز - که خیلی همیشه با تبختر برخورد می کرد و در جلسه ی پروپوزالم هم حاشیه ای نوشته بود که این پروپوزال عملی نیست و ... جالب اینکه مشتی اساسا هیچ آشنایی با فلسفه نداره و کارش چیز دیگری است. این بابا هم از قرار برای تدریس اپلای کرده بوده اما در همان دور اول رد میشه و امروز که مرا دید چونان خری که به نعلبندش نگاه می کنه رفتار کرد. اتفاقا از پگی پرسیدم که آیا سایرین از نتیجه ی نهایی خبردار شده اند که گفت باید طبق قانون به همه اطلاع بدهند و بله خبر داشت. حالا نمی دانم با این یکی و یکی دو نفر دیگه در گروه چه کنم. به قول تو البته مشکل از خودشان هست که احساس رقابت بدون توجیح و زمینه ی واقعی می کنند. نه از نظر سابقه ی تحصیل در این حوزه و نه به لحاظ نمرات و نه از نظر اسکالرشیپ و ... هیچ تشابه رقابتی بین مان نیست. تنها شاید به دلیل همزبان بودن دچار چنین خطایی می شوند. به هر حال داستانی است.

نکته ی دوم هم اینکه دوباره امروز با تو در ایتون سنتر قرار دارم - هر چند ساعت الان ۷ و نیم عصر هست و تو هنوز سر کاری- می خواهم لباسی که دیروز دیده بودی و بدون اینکه به روی خودت بیاوری فهمیدم که چقدر دوست داشتی را برایت بخرم. می دانم که کادوی تولدت - یا به قول خودت کادوهای تولدت - را دوست داشتی و خصوصا ساعتی که یواشکی خریدم را خیلی پسندیدی، اما نمی توانم آن روزی را ببینم که تو چیزی را دوست داشته باشی و من در توانم باشد و کاری نکنم. هر چند مهمترین کاری که باید بکنم، کار کردن درست است تا بتوانم میخ یک استخدام خوب را بکوبم و تو از این این وضعیت کاری نجات دهم. این آرزوی من است.
     

 

هیچ نظری موجود نیست: