۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

آن تصویر که مرا ساخت

یک روز آفتابی، ابری، باران و باد و حالا هم تگرگ در آنهم درست نیمه ی ماه می. تو با اوکسانا قرار داشتی تا بهش کمک کنی که لباس عروسی اش را - که درست هفت روز دیگه یعنی یکشنبه ۲۲ می هست - به سلامتی انتخاب کنه. صبح روز برای ماساژ و سونا در هتل چهارفصل قرار داشتیم و بعد از یک ساعت درد شدید که کشیدم حالا کمرم بهتر شده. البته هنوز هم حسابی درد دارم اما بهتر از چند روز گذشته هستم.

از دیروز شروع می کنم و به عقب میرم تا روزها و کارها را مرور کنیم. دیروز تا ظهر خانه بودیم. خسته از شام و موسیقی و برنامه برای تولد تو در شب قبل که تا آمدیم و خوابیدیم با تمام خستگی های در تن مانده از یک هفته ی سخت که داشتیم،‌ فکر کردیم بهتر است شنبه را آسان بگیریم و در خانه بمانیم. اما درست برخلاف انتظار بعد از کمی حرف زدن به این نتیجه رسیدیم که چون هفته ی بعد به سلامتی عروسی اوکسانا و رجیز هست و ما به عنوان شاهد عقد و کمک های اصلی مراسم همراهشان هستیم باید کارهای خانه را در همین ویکند انجام دهیم. چون پرده می خواستیم و تا نور تند غروب آفتاب در خانه را باید مدیریت می کردیم، راهی Bed, Bath& Beyond شدیم و علیرغم باد شدیدی که می وزید پیاده رفتیم و پرده و یکی دو چیز دیگر گرفتیم و برگشتیم خانه. بعد از نصب پرده ها - که خیلی هم زیبا کرده اند خانه را - متوجه شدیم باید دوباره برگردیم و سه تکه ی دیگر هم بخریم چون نمی خواستیم بینشان خالی بماند. دوباره رفتیم اما این بار با ماشین چون بعد از آن می خواستیم برویم نهار و بعد هم IKEA. برای نهار بعد از مدتها دو نفری رفتیم رستوران به اصرار من چون می خواستم حس و حال تولدت را نگه داریم. رفتیم ترونی و خیلی بهمون خوش گذشت. ساعت ۴ بود که راهی آی کیا شدیم و چند چیزکه اتفاقا به کارمان هم آمد خریدیم و با اینکه برای خرید یکی دو چیز دیگر رفته بودیم و نداشت با رضایت از وقتی که گذاشتیم رفتیم یک سر منزل کیارش و آنا تا وسايلی که از ایران برایش آورده بودی را تحویلشان دهیم. یک کیک گرفتیم و نیم ساعتی آنجا نشستیم و قبل از رسیدن به خانه برای خرید به هولفودز رفتیم و تا رسیدیم خانه ساعت از ۸ شب گذشته بود. تازه کار اصلی من شروع شد که بستن میز کوچکی بود که برای آشپزخانه گرفته بودم و با توجه به کمردردم نشستن روی زمین برای چند ساعت بدترین کار ممکن بود. تا با مادر که خودش جداگانه زنگ زده بود تا هم تولد تو را و هم موفقیت کاری مرا تبریک بگوید حرف زدیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. اما یک روز عالی و پر کار را پشت سر گذاشتیم و به کلی از کارهای مهم از جمله حل مسئله ی پرده ها رسیدیم که خیلی خوب بود و به هر دومون خیلی خوش گذشت.

اما از جمعه بگم. پنج شنبه شب، با توجه به کمردرد من و غذای نامناسبی که شب به هوای شب تولد تو خوردیم - تو از سر کار آمدی تا برویم فروشگاه بی تا من ساعتی که می خواستم را برایت بگیرم اما بعد از اینکه آمدی و گفتی که ترجیح میدهی به جای ساعت از Pure & Simple چند تا چیز که احتیاج داری را بخری رفتیم یورک ویل و سر راه برگشت بطور اتفاقی یک پیتزافروشی که تازه باز شده بود را دیدیم و تو گفتی که پیتزا بگیریم و برویم خانه. من موافق نبودم اما بخاطر تو قبول کردم و بعد از وارد شدن تازه متوجه دلیل شلوغی آنجا شدیم چون شب افتتاحش بود و آن هم نه برای عموم اما صاحب آنجا گفت مهمان من هستید و دو تا پیتزای کوچکی که سفارش دادیم را گرفتیم و آمدیم خانه. نه غذای خوبی خورده بودیم و نه کمردرد من قصد تخفیف داشت و نه جوابی از پگی و دانشگاه دستم رسیده بود و خلاصه حسابی کلافه بودم. شب هر دو بد خوابیدیم. جمعه صبح هم تصمیم داشتم بعد از رساندن تو راهی دانشگاه شوم چون آخرین روز کاری هفته ای بود که باید بعد از یک ماه جواب نهایی Offer دانشگاه را میدادند. می دانستم که در بین درست ۲۱ نفر گزینه ی نهایی شانسم با توجه به سابقه ی برخی خیلی زیاد نیست. اما از طرف دیگه نا امید هم نبودم چون مزیت های پرونده ی خودم را هم در نظر داشتم. خلاصه قبل از اینکه تو را به تلاس برسانم بهم گفتی که شب قبل با همه ی بد خوابی و کم خوابی، نزدیک صبح خواب دیده ای که من به تو گفته ام که من انتخاب شده ام. روز جمعه بود ۱۳ ماه می و روز تولد تو. رقم خوردن این اتفاق ناب و بی نظیر باعث شد که به قول سندی هرگز این خاطره را که با تولد تو عجین شد فراموش نکنیم.

رفتم دانشگاه و بعد از اینکه مسئول آموزش گفت که پگی امروز نمی آید و به زودی به همه متقاضیان ایمیل خواهد زد بهش گفتم که بابت جوابی که باید بخاطر اسکالرشیپ به FGS بدهم حتی به شکل شفاهی هم که شده اگر بهم خبری بدهند عالی میشه. گفت برای پگی ایمیل و تکست میزنه تا ببینه چه کار می تونه بکنه. رفتم و نیم ساعت بعد برگشتم و چون خبری از پگی نشده بود قرار شد بروم و بعد از ظهر برگردم که همان لحظه اتفاقی پگی با منشی گروه تماس گرفت و وقتی بهش گفتند من آنجا هستم و منتظر جوابم برای کار خودم با FGS به طرف اجازه داد که نتیجه را بهم بگویند و طرف هم تلفنی با پگی تایید می کرد که فلانی گزینه ی نهایی و انتخاب دانشکده برای تدریس سال آینده هست. با توجه به اینکه پیش از تمام این داستانها وقتی مدیر آموزش اسمم را پرسید و گفت آها پس فلانی تو هستی برایم تا حد زیادی مشخص شده بود که من انتخاب شده ام، وقتی منشی گروه بهم تبریک گفت هیچ حس و هیجان خاصی نداشتم. این اتفاق هنوز هم برایم تا حد زیادی گنگ و بدون هیجان هست. شاید هنوز گرم هستم و شاید هم واقعا خیلی هیجان ندارم. به هر حال برای هر دوی ما اتفاق بی نظیری است خصوصا وقتی که می دانی طی ده سال بدون تسلط به زبان و بدون داشتن مدرک مکفی برای ارايه به دانشگاه از صفر شروع کردی و درست در سال دهم در دانشگاه مهمی چون یورک  course director و استاد شده ای.

بعد از اینکه از مدیر آموزش خداحافظی کردم دوباره به دفتر منشی گروه رفتم و بهش گفتم که اگر امکانش بود تو را در کنار سه TA دیگری که به من بابت این درس میدهند می خواهم. اگر این اتفاق بیفتد خیلی خوب میشود چون دیگر نگران مدیریت کردن درس کمرون هم برای سال آینده نخواهیم بود و خودم وظیفه ی کلاس تو را به عهده می گیرم. از آنجا به دفتر جودیت رفتم تا هم کمی زمینه را برای تابستان تو آماده کنم و بگویم که گرفتاری احتمالا نمی توانی TA و یا GA  کنی و هم بهش خبر کار خودم را بدهم. خیلی خوشحال شد و گفت که حتما به دیدن Eve هم بروم و بهش خبر بدهم چون خیلی بابت این اتفاق و ارتقاء یکی از اعضای گروه خوشحال خواهد شد. حالا چهارشنبه باید دوباره به دانشگاه بروم و می دانم که این درس با توجه به ۲۰ درسگفتار و lecture notes و کلی کارهای اداری و جلسه با TA ها و طراحی کل Kit خیلی این تابستان گرفتار رفت و آمد به دانشگاه خواهم شد. کمی نگران فشار این کار که پیش رو دارم با توجه به نوشتن تز و چاپ مقاله و ... هستم و با توجه به اینکه تقریبا هیچ تفاوت درآمدی نخواهم داشت اما این اتفاق نه شاید که قطعا مهمترین اتفاق سال و چه بسا این چند سال اخیر در کنار بمباردیر و شاید به نوعی سرآغاز مهمترین اتفاق کاری در زندگیم در آینده باشد به امید خدا.

هر چه از خوشحالی تو و مامانم و بابات و ... بگویم هم کم گفته ام. اما خوشحالی تو برایم جایگاه دیگری دارد چون همانطور که به خودت گفتم هرگز آن تصویر را فراموش نمی کنم که در چه شرایط حالی و مالی بودیم و در حال رانندگی با پرایدمون در اتوبان مدرس زیر پل عباس آباد که بهت گفتم قصد شرکت در امتحانات پایان ترم و در واقع ادامه تحصیل ندارم و مطمئن بودم با اینکه شاگرد ممتاز دانشکده هستم و به قول بچه ها چشم و چراغ گروه فلسفه و ... شوکه خواهی شد و موافق نخواهی بود اما درست برعکس کاملا از خواسته ام حمایت کردی و گفتی می دانی که من چه توانایی و نگاهی دارم و گفتی که هر چه تصمیم من باشد صد در صد موافقی چون به من باور داری و ایمان. امروز - با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده ام و با اینکه روزها و استعدادهایم را به آسانی هدر داده و می دهم - اما هر چه امروز هست و هستم در همان تصویر برایم معنا می شود و اگر به قول جودیت و Eve من دانشجوی exceptional گروه هستم بخاطر توست و بخاطر تمام باورها و ایمان تو. بخاطر پشتوانه ای که تو برایم ساخته ای و بخاطر باوری که تو در من کاشته ای. که هر آنچه هستم از توست و بخاطر تو. بدون کمترین تلاشی برای ساختن یک کلیشه ی تکراری و کمترین اغراقی: تو مرا ساخته ای.  
   

 

هیچ نظری موجود نیست: