۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

حقیقت جهان ما

تازه از کلی برگشته ام خانه. تمام روز ربارتس و کلی بودم و تو هم صبح بعد از اینکه مرا تا کتابخانه رساندی رفتی کاستکو تا هم کارت خودت هم کارت مهناز را که همراهت آمده بود تمدید کنی - که البته نشد و باید دوباره با مدارک GB بروی - و بعدش هم از ساعت ۱۲ تا ۵ با سندی در استارباکس قرار داشتید و کارهای تلاس را که عقب افتاده بود انجام دادید و البته قرار بود که تو هم کمی راهنمایی اش کنی راجع به اوضاع و احوال کل تیم که دارند دایم اشتباه می کنند. گفتی که خیلی راضی بود و خیلی ازت تشکر کرد و گفته بهت که تو را دستیار و معاون خودش می داند و همه هم همین برداشت را دارند. قرار شد که فردا نصفه روز کار کنی - چون خود سندی هم میره ونکور برای کار - و به همین دلیل فردا ظهر میری تا کار کاستکو را راه بندازی.

گفتی که مهناز کلی گریه کرده و بهت گفته که یک هفته است با نادر حرف نمیزنه بابت دخالت های مادر و خواهر شوهرهایش و داستان های همیشگی اما از اینکه کسی را نداره تا باهاش در و دل کنه خیلی ناراحت شدی. ضمن اینکه در حال کار با سندی در کافه که بودی تام آمده و با اینکه تو متوجه اش شدی اما به روی خودت نیاوردی و اون هم با اینکه به نظر قصد نشستن نداشته چند دقیقه ای نشسته و دایم بهت نگاه کرده و سندی هم بهت گفته که خیلی آدم چیپ و * پتاتیکی* به نظر میاد.

حالا هم که آندیا و آنالیا اینجا هستند چون آیدا با آریو رفته اند کنسرت بینش پژوه و کسی نبوده که بچه ها را نگه داره و وقتی به نسیم گفته مثل اینکه نسیم هم بهانه آورده و خلاصه تو بهش گفته بودی که بچه ها را بیاره اینجا. البته واقعا بچه های مودب و خوبی داره.

من هم به بابک برای تولدش زنگ زدم و نیم ساعتی حرف زدیم و بعد از مدتها خوب تجربه ای بود. گفت که دماغش را عمل کرده و حالا راحتتر نفس می کشه و خیلی از شرایط راضی بود. سگش لئو را برده بود دکتر و خلاصه فرصت داشت تا حرف بزنیم. گفتم که ما به احتمال زیاد برای تولد مامان، کریستمس، به لس آنجلس میرویم و خیلی خوب میشه اگر آنها هم یک سر بیایند تا مادر و مامان همه را ببینند. بلافاصله بعد از تلفن بابک داشتم بر می گشتم به داخل ساختمان کتابخانه که عمو اعلاء زنگ زد و چند دقیقه ای هم با اون گپ زدم و گفت شاید یک سر بیاد اینجا و خیلی هم اصرار کرد که ما برویم و گفتم که احتمالا همان تعطیلات سال نو یک سر هم می رویم پیش آنها.

دیروز هم به کتابخانه گذشت و شب هم با بچه های گوته در رستوران ایرانی قرار داشتیم. شب خوبی بود جز قسمت پایانی که مارک شروع کرد به بحث بی جهت با من بابت داستان Trolley Dilemma  که در کلاس برای بچه ها گفته بودم و جواب تکان دهنده ی یکی از دانشجویانم که اول از همه پرسید آیا آن چهارتا بچه سرخ پوستند و ... که کسانا به اصرار شروع کرد از همه پرسیدن که تو در این شرایط چه می کنی. مارک هم خواست خیلی جواب فیلسوفانه ای بده که شروع کرد مجادله با من که من شرایط را تغییر می دهم و وارد بازی دیگری نمی شوم و ... که گفتم به هر حال این یک تجربه ی فکری است و داستان چیز دیگری است و وقتی بهش یادآوری کردم که نیم ساعت قبلش در توصیف اینکه نیمی از دوستانش مسلمانان مالزیایی هستند و چند تایی هم دوست یهودی داره و در جریان جنگ اخیر در غزه نمی خواسته طرف کسی را بگیره و ... گفتم که تصمیم به بی طرفی در نفس خود در یک طرف ایستادن هست و غیر سیاسی شدن خودش یک تصمیم سیاسی است و ... خلاصه فضا را کمی تلخ کردیم. اما در مجموع شب خوب و غذای مطبوعی بود. درس مهمش برای من درک عمیق تری از این نکته ی تلخ بود که چقدر انسانها با افتخار، دانسته و نادانسته نسبت به جریانات سازنده ی جهان امروز بی تفاوت، نا آگاه و بی نسبت هستند. تو همواره به من می گویی که انتظار بی جهت از مردم دارم که مثلا کسی مثل مارک که هم آدم خوبی است و هم دایم در سفر کاری و هم به واسطه ی کارش که معلم زبان دانشجویان خارجی در مراکز دانشگاهی است برای گذراندن دوره ی زبانشان و اتفاقا باید بیشتر از هر کسی با اطراف و اکناف آشنا باشه، نه تنها چنین نیست که از شرایط سیاسی اجتماعی همین شهر بی خبر و به مراتب غافل از کل دنیاست. خلاصه که از امثال اوکسانا و مهناز و نادر که انتظار ندارم. اما وقتی علی و مازیار و نسیم، سمیه و پگاه و علی فارسانی و دنیا و ... کلا بی خبرانند و بعد می بینی که مثلا آیدین و سحر و هستی و پویان و ... علی رغم ادعاها و بی ادعایی از هفت دولت آزادند و ... و وقتی می بینی که تنها یکی دو نفر مثل ریک و سوزان آن هم در حد دنبال کردن جریان غالب و مسلط خبری و Mass Media  دنیا را رصد می کنند - که خدا هزار مرتبه پدر و مادرشان را بیامرزد - واقعا از جهانی این چنین سرخورده و متاسف می شوی.

بگذریم! در حال درس خواندنم و از درس خواندنم لذت می برم. خدا را شکر که تو هم از کار و برنامه ها و خصوصا رژیم غذایی ات خیلی راضی هستی و می دانی که چقدر همه ی ما از سندی و مامان و بابات گرفته تا خصوصا من به وجود بی نظیرت نیازمند و مفتخریم.

هیچ نظری موجود نیست: