۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

خاطرات شازده کمرون

ساعت از پنج صبح گذشته و من بعد از کمی ورزش کمرم باید بنشینم و به درسهای عقب افتاده از دیروز برسم. دیروز صبح با هم رفتیم دانشگاه. تا رسیدیم من سریع به دفتر دیوید رفتم تا مقالات هگل و مارکس را تحویلش بدهم که نبود و با کیف سنگین تا کالج مک لاگن بدو بدو رفتم تا قبل از کلاسش بهش برسم که می دانستم اگر کلاس شروع شود عملا امکان تحویل را ندارم. خوشبختانه دم در کلاس بود که دیدمش و بعد از یک احوالپرسی کوتاه و تحویل مقالات گفت که به زودی بازتاب و کامنت هایی که روی دو مقاله ی *بی نظیری* که بهش دو هفته ی پیش دادم را خواهد داد. البته در استفاده از کلمه بی نظیر یک جور تعارفی هم به گوش می خورد.

تو هم همزمان به دیدن جودیت رفتی و تخته ی پنیری که با اول اسم خودش نقش بسته بود را به عنوان هدیه و برای تشکر بهش دادی و درباره ی شرک هم که ازش پرسیده بودی گفته بود که امسال تنها یک نفر از گروه موفق به گرفتنش شده. بعد از اینکه من هم کتابهای کتابخانه را تحویل دادم و یکی دو کتاب گرفته بودم با هم به مرکز اوسپ رفتیم تا کارهای فرم سالانه را انجام دهیم و از آنجا راهی جلسه ی بی فایده و مزخرف معارفه TA های درس کمرون شدیم. مشتی اساسا گویی که هنوز از یکسال تعطیلات سبتیکالش برنگشته بود. نه فرم های لازم را آورده بود و نه اساسا نکته ای مفید گفت و نه یادش بود که احتمالا سئوالات TA های تازه کار چیست. این شد که عملا من و یک نفر دیگه دایم به عنوان سئوال نکات را یادآوری شازده می کردیم. شازده هم دایم از خاطرات عنفوان جوانیش می گقت و خلاصه از آنجایی که تا شروع لکچر بعدی دو ساعت تمام وقت داشت. دو ساعت تمام مزخرف گفت و آخر سر هم گفت برای پر کردن فرمهای لازمه هفته بعد همین ساعت همین جا. تو هم که دیگر نمی توانی و نمی خواهی مرخصی بگیری ازش پرسیدی ممکنه من به جای تو این کار را بکنم که گفت نه. خلاصه قرار شد که هفته ی بعد وسط روز از سر کار بیای و برگردی.

من هم که تصمیم دارم به شدت و متمرکز درس بخوانم و دارم سعی هم می کنم از اینکه تمام روزم را اینطوری شازده به خود اختصاص داد حسابی شاکی بودم. بعد از اینکه سالادهامون را که از خانه آورده بودیم در محوطه ی زشت دانشگاه خوردیم تو می خواستی به دیدن نسیم و قراری که با علی داشتی برسی و من هم می خواستم برگردم کتابخانه ربارتس و درس بخوانم. اول رفتیم تواضع تا تو کمی خرید کنی چون گزینه هایی که برای خوردن داری به شدت کم شده اند و از آنجایی که شکر و هیچ چیزی که اینگونه شیرین باشد نباید بخوری رفتیم تا کمی توت و انجیر خشک بگیری. یک سر هم به شیرینی بی بی زدیم تا تو یک جعبه شیرینی بگیری و بعد از اینکه من را تا ایستگاه رساندی راهی خانه ی آیدا و از آنجا نسیم شدی. یک ساعتی پیش آیدا بودی که گویا خیلی باهات درد و دل کرده بود و از اینکه می خواهد هر طور شده جدا شود و بیاید اینجا بهت گفته بود و بعد هم گفتی یک جلسه ی دو ساعته ی مشاوره برای نسیم داشتی که حسابی بهم ریخته و افسردگی پس از زایمان هم گریبانش را گرفته و ... علی هم یکی دو کاری که برای سایت داشتی را برایت انجام داد و خلاصه راهی خانه که شده بودی چون شدت باران زیاد بود و من هم در ربارتس مانده بودم برای درس خواندن تا آمدی دنبالم با اینکه درسم هنوز تمام نشده بود اما خیلی دیر وقت بود و تا رسیدیم خانه ساعت از ۱۰ شب گذشته بود.

امروز هم تو که به روال معمول به سلامتی کار و شرکت را پیش رو داری و من هم ساعت ۲ باید دانشگاه باشم برای آدیت کردن یکی از درسها تا ببینم که چطوره. البته هر چه فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که بهتره روزم را با اینکه کلاس مرتبطی است بابت رفتن به دانشگاه و سه ساعت سر کلاس نشستن و عملا ۶ ساعت پنج شنبه ها را از دست دادن با چنین تصمیمی خراب نکنم. اما امروز را به هر حال میروم و سر و گوشی آب خواهم داد.

فردا هم که جلسه ی اول تدریس کلاسهای خودم و توست و با اینکه جلسه ی اول به معارفه و خوش و بش می گذرد رفتن به دانشگاه و ۴ ساعت سر کلاس بودن یعنی روزت تمام. شب هم البته با مارک و سوزی و اوکسانا و رجیز برای شام در یک رستوران ویتنامی به پیشنهاد مارک قرار داریم. تا ببینیم که چه خواهد شد. تصمیم گرفته ام کار COMP را یک ماه جلو بندازم تا کمی وقت بیشتری برای تزم داشته باشم. همین داستان باعث شده این مدت را خیلی فشرده کار کنم و باید خیلی متمرکز روی وقتم باشم. کاری که از همین الان با خواندن مقاله ای درباره ی نقد سوم کانت آغاز خواهد شد.

راستی یازده سپتامبر است. روزی که جهان ما شکل جدیدی به خود گرفت. من هم می خواهم شکل جدیدی به جهان خودم بدهم. از دیروز به فکر دوره ی فوق تخصص و پست داک افتاده ام و خلاصه باید جدی تر از همیشه و منظم تر از هر وقت کار کنم.


هیچ نظری موجود نیست: