۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

سفارش سریع

پنج شنبه ای شلوغ بود. در واقع داستان از دیروز عصر شروع شد که تو قبل از آمدن به خانه به من که تازه از کتابخانه که بسته شده بود رفته بودم کافه تا درسم را ادامه بدم زنگ زدی که یک سفارش کار گرفته ای برای امروز و دلیلش هم اینه که این گروه جلسات زیادی در ماه دارند و می خواهی هر طور شده خودت و GB را بهشون نشان بدی. البته قرار بود که زیر ۴۸ ساعت سفارشی قبول نکنی اما پائولا بهت گفت که بهتره این را قبول کنی و خودت هم موافق بودی. این شد که من بعد از اینکه تو از شرکت راه افتادی سمت لابلاز رفتم خانه و ماشین را برداشتم و آمدم آنجا تا با هم خریدها را بیاریم خانه.

از وقتی که رسیدی که حدود ۸ شب بود جز چند دقیقه ای که برای شام نشستی، سر پا بودی تا حدود ۱۱ شب به درست کردن سالاد و ساندویچ ها برای ۱۸ نفر. خیلی زحمت کشیدی و من هم درسم را ادامه دادم به این امید که از امروز شروع به نوشتن کنم. کاری که خیلی خوب پیش نرفت. صبح بعد از اینکه تو و غذاها را رساندم شرکت برگشتم خانه ماشین را پارک کردم و رفتم کلی. تقریبا یک ضرب کار کردم اما فعلا از نتیجه راضی نیستم. البته می توانم خیلی راحت یک چیز سر هم بندی کنم و تحویل مشتی بدم که به هر حال هر کاری هم بهش بدی فرقی نمی کنه چون خودش هم خیلی توی باغ نیست. اما دیشب هم بهت گفتم که دستم به کار سبک نمیره و به همین دلیل کلی چیز خوانده ام و هنوز هم با اینکه مقدمه را نوشته ام اما می دانم که در هر حال کاری نخواهد شد که خیلی بهش تکیه کنم. البته این حسن را داشت که ارتباط عقلانیت در وبر را با کتب فرانکفورتی ها نسبتا خوب متوجه شدم.

اما فردا که آخرین روز هفته هست و تو بعد از کار وقت دکتر تغذیه داری تا بروی و جواب آزمایش ها و به سلامتی رژیم غذایی ات را بگیری. به احتمال زیاد از خوردن خیلی چیزها با توجه به وضعیت دستگاه گوارش و پیچیدگی بیش از اندازه ی روده هات منع خواهی شد. اما به هر حال امیدواریم که نتیجه بخش باشه. بعد از آن هم با پائولا قرار داریم که داره به سلامتی برای همیشه بر می گردد مکزیک. خلاصه که قراره تو باهاش خداحافظی کنی و من هم آشنا بشم تا بعدها که شاید همدیگر را دوباره ببینیم.

شنبه هم داستان پیاده روی ۳۰ کیلومتری تو برای جمع آوری پول جهت بیماران و تحقیقات سرطانی است. شب هم خانه نسیم و مازیار دعوتیم برای خداحافظی آیدا. باید علاوه بر چیزهایی که برای مامان و بابات خریده ای دو هزار دلار هم بدی بهش تا برسونه دستشون. البته اوضاعشون این مدت بهتر شده به واسطه ی فروش کمی سهام اما به هر حال هنوز خیلی راه دارند تا به وضعیت قبل برگردند و به همین دلیل قرار شد نصف پول OGS را که در چک اول آمده بفرستی برای مامانت.

داستان من هم که مشخصه. شب ها کم و بد خوابی - مثل دیشب که ساعت ۱۲ خوابیدیم و قبل از ۵ دوباره با هزار فکر و خیال و تپش قلب بیدار شدم که چی؟ خیر سرم دارم درس می خوانم. خواندنش یک گرفتاریه نخواندنش یک گرفتاری دیگه. خلاصه که باید تمام تلاشم را بکنم که ظرف این چند روز باقی مانده به شروع دانشگاه و درس و تدریس مقاله ی آخرم را هم تمام کنم و بلافاصله استارت COMP را بزنم.

هیچ نظری موجود نیست: