۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

رقص عجیب


در یک کلام که بخواهم بگویم همینکه امروز دوشنبه صبح برابر با ۳۰ جولای هست و من در کل ویکندی که هیچ کار بخصوصی در آن نکرده ایم و هیچ جای بخصوصی هم نرفته ایم در اینجا چیزی ننوشته ام نشان از تنبلی و بی برنامگی من داره. اما بجای تکرار داستان همیشگی درس نخواندن و بطالت و تنبلی بگذار تا سریع از جمعه شب که خانه ی مازیار و نسیم رفتیم تا دیشب را که دوتایی با هم فیلمی دیدیم و باز هم دیرتر از معمول خوابیدیم تعریف کنم.

جمعه عصر تو یک طرف بزرگ سالاد الویه درست کردی تا هم بابت شام به نسیم که مهمانی داشت کمک کنی و هم برای آنها که اهل الکل نیستند چیزی برده باشیم. خلاصه تا رفتیم ساعت از ۹ گذشته بود. مهمانی کلا دو تکه ای بود که عده ای با هم آشنا آن طرف نشسته بودند و عده ای هم این طرف. آریو که تازه از ایران آمده بود از داستان بازداشتش در جاده ی شمال و حکم شلاق و خرید کسی که باید حکم را اجرا می کرد گفت و من هم کمی با مازیار درباره ی آهنگی که روی سه شعر شاملو که قراره من در هفته ی اول سپتامبر در شب شعر و موسیقی نو بخوانم گفتم که به نظرم با روح شعر خیلی هماهنگ نیست. اما تکه ی به یاد ماندنی شب رقص تکی نسیم با پیانو نوازی مازیار به مناسبت سالگرد ازدواجشان بود که خیلی عجیب و نامناسب بود- خیلی. بیشتر شبیه ادا در آوردن روی سن تائتر بود با حرکات به شدت اغراق شده ی میمیک صورت و البته سر و گردن. خلاصه که به قول تو فکر کنم همه جا خورده بودند در آن یک ذره فضا چنین چیزی را دیدن. اما به هر حال شب بدی نبود تا وقتی که خداحافظی کردیم و راهی خانه شدیم و همان داستان دفعه ی قبل تکرار شد. سیستم ذلیل و احمقانه ی حمل و نقل عمومی که جمعه شب آخرین قطارش به سمت مرکز شهر ساعت ۱۲ و ربع میره پایین ما را مجبور کرد که منتظر اتوبوس بایستیم و تا اتوبوس آمد و تا تمامی ایستگاهها را دور زد و رسید به اگلینتون من سر گیجه و سر درد گرفتم. خلاصه تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک ۲ بود و حسابی خسته بودیم و فرسوده.

شنبه صبح با دانیل که در ساختمان خودمان هست و تو در یکی از گردهمایی های ساختمان ماهها پیش دیده بودیش و دایم بهت گفته بود دوست داره با من که فلسفه می خوانم حرف بزنه و سه شنبه شب اتفاقی جلوی آسانسور دیدیمش و قرار شنبه را گذاشتیم رفتیم کرما. دو ساعتی را بیشتر راجع به سیاست و خاورمیانه حرف زدیم و کمی هم درباره ی دانشگاه. گفت که وکیل هست و از اینکه دایم به عنوان کانادایی با تبار ایتالیایی شناخته بشه بدش می آمده و به همین دلیل سعی کرده طور دیگه ای زندگی کنه. خلاصه که در LSE لیسانس گرفته و در هنگ کنگ فوق و در فرانسه هم یک سال دوره ی وکالت دیده و علاوه بر انگلیسی و ایتالیایی و فرانسه، اسپانیایی را هم کامل بلده اما از اینکه هنوز نمی داند چرا خوشحال نیست و معنی زندگی چیست و ... ناراضیه.

بعد از کمی گپ زدن و قرار به دیدن همدیگر در جلسات بعد از هم جدا شدیم. من و تو با هم رفتیم سمت بی ام وی و البته David's Tea که می خواستیم ماگ مخصوص چای برای سر کارت بگیری. در راه با مرجان حرف زدیم که گفت کامران کمی بابت مسافرت تنها با هواپیما به آمریکا نگرانه و من کمی از خاطرات بچگی ام برایش گفتم که چقدر چند مرتبه ای که تنها با هواپیما رفتم خوب بود.

تقریبا تمام شنبه جز با ورزشی که عصر کردیم همینطوری گذشت و هیچ کار مفیدی نکردم و حتی برخلاف روزهای قبل آلمانی هم نخواندم. شب تو با الا اسکایپ کردی که هر دو بابت سطح زبان فارسی اش حسابی جا خوردیم و خیلی تشویقش کردیم. شب با امریکا و مادر و مامانم که آنجا بود حرف زدیم و تقریبا هم زود خوابیدیم.

یکشبنه صبح بعد از تمیز کردن خانه به هوای خوردن صبحانه که من وافل هوس کرده بودم رفتیم یک کافه ی بلژیکی که اصلا هم چیز خاصی نداشت و با توجه به راه نسبتا دوری که رفتیم خسته کننده هم بود. در راه برگشت به اصرار من رفتیم کرما تا قهوه و چای بخوریم و با ایران حرف بزنیم. همگی خوب بودند و البته نگران و ناراحت از وضعیت موجود. تا عصر که من نیم ساعتی رفتم ورزش و تو هم کیک درست کردی و شب هم که یک فیلم مزخرف دیدیم کار بخصوصی نکردیم. اما آنقدر فیلمش طول کشید که تا خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود. صبح هم ۶ و خورده ای بیدار شدیم و بعد از حمام و درست کردن سالاد ظهر و خوردن صبحانه همین الان از در رفتی بیرون و من هم با اینکه خیر سرم می خواستم از امروز درست زندگی و درسم را شروع کنم هنوز خانه ام و صبحانه هم می خواهم بروم کرما و آلمانی های نخوانده ام را بخوانم.

خلاصه که روزهای آخر جولای هست و طبق معمول بنده از همه ی کارهایم عقبم و پشیمان. ولی از آن بدتر اینکه عادت به تکرار این وضعیت هم کرده ام. امروز گوته و فردا شب خانه ی آندریا و فیاض و پس فرداشب هم گوته و شب بعدی هم گوته و جمعه شب هم تو با سوزان و یکی دو نفر دیگه قرار گذاشته ای. تو هم کلا نه به درسهایت می رسی و نه به هیچ کار دیگه ای جز کار کردن در شرکت. اما به هر حال با کار توست که چرخ زندگی مون داره میچرخه. دیروز عصر تو از من درباره ی بچه و حس بچه دار شدن پرسیدی که بهت گفتم اساسا برایم مقوله ی ناشناخته ای هست. دلیلش هم واضحه من حتی تکلیف خودم را هم نمی توانم مشخص کنم چه برسه تو و یک انسان دیگه ای را.
 

هیچ نظری موجود نیست: