۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

باز هم داستان تلفن: این قسمت آذر


دیشب که از گوته برگشتم خانه دیدم تو در حال اشک ریختن داری با مادر حرف میزنی و دایم میگی که شما ناراحت نشوید و اشکالی نداره و از این داستانها بلافاصله هم تا من آمدم گفتی که مادر جون شما مراقب خودتان باشید و خداحافظی کردی. بعد که آشفته و عصبی پرسیدم که چی شده معلوم شد که خاله آذر دوباره ویرش گرفته و مودش بهم خورده و تو که زنگ زده بودی حال مادر را که روز قبل باهاش حرف زده بودیم و تب داشت بپرسی آنجا بوده و خلاصه بهت برگشته گفته که چطور هر روز می توانید به مادر و هما زنگ بزنید و احولپرسی کنید اما به من و شوهرم زنگ نمیزنید و بی احترامی می کنید و از همین حرفهای صد من یک غاز و مزخرفی که تنها یک مشت آدم نادان و خرفت که بندگان زندگی مادی و مالی هستند و تنها کمیت ها برایشان مهمه بجای کیفیت کار تحویلت داده. البته تو هم به نظر من مقصر بودی که دوباره به فاصله یک روز زنگ زدی. با اینکه از دل مهربانت و تربیت انسانی نشات گرفته اما دایم بهت می گویم که باید حد و مرزها را با آدمها نگه داشت فارغ از هر گونه تیتر و اسمی که دارند خاله و عمو و برادر و ... نداره. مگه کم از دست بابک و مهدیس کشیدم و کشیدیم یا خود مامان و مادر و حتی همین خاله ی مودی و خرافاتی. مگه همین آدمی نبود که وقتی برایش در عربستان ایمیل و عکس می فرستادی میگفت تو تنها کسی هستی که حال من را می پرسی. ضمن اینکه از وقتی برگشته اند ده بار بهشون زنگ زدیم و یا تلفنشان خراب بود و یا پیغام گذاشتیم و یا با تهمورث حرف زدیم که گفت الان بهتون زنگ میزنیم و هرگز نزدند.

اشکالی نداره. اما همانطور که بهت گفتم اشکال از آنجایی است که من و تو اندازه و قدر خودمان و زندگی و آرامش آن را نمی دانیم و به هر کس و ناکسی اجازه ی بهم زدن محیط و جو زندگی مون را می دهیم به اسم اینکه خانواده اند و وظیفه داریم و ... بله! یکی میشه خاله فرح که وقتی چند ماه یکبار بهش زنگ میزنی جز تشکر از اینکه دایم با مادر در تماسی و برای مامانت کمک مالی می فرستی تشکر می کنه، یکی میشه خاله فریبا که بی چشمداشت از هر نظر برای کمک بهت پیش قدمه یا خاله سوری که هر بار اون زنگ میزنه که می دانم درس دارید و گرفتارید یکی هم میشه خاله آذر. گله ای نیست آدمها متفاوتند و نقاط قوت و ضعفشان با هم فرق داره و البته هم حسن ها و ایرادات گوناگونی دارند- ما هم مثل همه. اما یادمان می رود که جایگاهمان چیست و اندازه ی خودمان را باید طوری نگه داریم که کسی به خودش اجازه ی پرت و پلا گویی ندهد. من به تو هم گله کردم و حق داشتم و متوجه هم شدی. بهت گفتم باید با ادمها فارغ از عنوانین شان ارتباط برقرار کنیم. باید یادمان باشد که ارزشمان چیست و چقدر برای هر کسی می توانیم و یا باید از خود هزینه کنیم. باید نگاه سنتی و کلی نگر را به نفع مقتضیات عصر مدرن کنار بگذاریم. اینکه عمو و عمه و ... تنها می توانند تیتر بی مسمایی باشند اگر که افکار و رفتارها را ملاک قرار ندهیم. باید یادمان باشد که با انسانها فارغ از کلیت هایی بی معنا مثل روابط نه چندان صحیح سنتی به هر اسمی حتی خانواده ارتباط برقرار کنیم. با فرد انسان نه با عنوانهایشان که می تواند اتفاقا بسیار هم فریبنده باشد. بهت گفتم که تعداد دایی ها و عموهایی که به خواهرزاده و برادرزاده هایشان بد کرده اند اگر در طول تاریخ بیش از موارد نقض نباشد کمتر هم نیست. به همین دلیل باید مدرن فکر کرد و زیست. نه اینکه الزاما مدرن بودن درست باشد. تنها اینکه از این طرز فکر و رفتار در این دوره و عصر گریزی نیست.

بهت گفتم اگر در این سفر اروپا متوجه شدی که خاله فریبا حرفها و یا کارهای بچه گانه هم می کنه و تعجب کردی و کردیم بخشی از داستان به رشد من و تو نسبت به ده سال پیش بر میگرده. درسته که رسول و خاله و ... هم افت کرده اند اما تو بزرگ شده ای و باید متوجه ی این حدود و اندازه ها باشی.

خلاصه که دیشب بجای یازده ساعت یک خوابیدیم و صبح هم هفت با خستگی و عصبیت محض در طول خواب و شب بیدار شدیم اما همدیگر را آرام کردیم. تو رفته ای سر کار و من هم دارم وقت تلف می کنم. جز کمی آلمانی خواندن دیگر هیچ کاری نکرده ام و امروز هم با این داستان بهترین بهانه را برای درس نخواندن پیدا کرده ام.

می خواهم یک سر برم بیرون و کمی راه بروم و شاید هم کافه ای رفتم و کمی هم آلمانی بخوانم. تو هم برای ساعت نهار با بانا در سن لورنس مارکت که نزدیک محل کارت هست قرار داری و شب هم خانه ی مازیار و نسیم مهمانیم. دیگران هم هستند و امیدوارم کمی فضامون عوض بشه.

هیچ نظری موجود نیست: