۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

داستان غریب رسول



امروز با همت و تلاش تو بلاخره استارت رفتن به کتاب خانه را برای همین کمتر از دو ماه زدیم. خیلی کارهامون عقبه و از آن بدتر اینکه تو گویی که من اساسا هیچ حوصله ای برای کار کردن و درس خواندن ندارم. به هر حال رفتیم و تا یک ساعت مانده به پایان کار کتابخانه نشستیم. تو البته درس خواندی و من بازیگوشی با لپ تابم کردم و کمی آلمانی خواندم.

بعد از کتابخانه به خانه برگشتیم تا تو کارهای شرکت را انجام دهی. دیشب هم مثل شب قبل تو زودتر خوابت برد. البته ساعت از ۹ گذشته بود که رفتی در تختخواب همین هم باعث شد که صبح قبل از ۶ بیدار بشی و کمی از اسکنهای لازم برای کار جیمی را انجام دهی. من هم که تا حدود ۱۲ بیدار بودم با تو بلند شدم و به همین دلیل هم کمی بابت رفتن به کتابخانه بی حوصلگی می کردم.

با رسول اسکایپ کردم که برایم پیغام داده بود روزی که ما برگشته ایم یکی از دوستانش در آنجا بعد از یک هفته که رسول برایش پیغام گذاشته بوده بهش زنگ زده که کاری مهم برایش پیش آمده و می خواهد حتما ببیندش. خلاصه طرف که قبلا مجری و وبلاگ نویس بوده و برای رسیدن به پاریس در ترکیه حسابی به کمک رسول نیازمند شده و از همانجا هم دوستی شان پا گرفته در فرانسه هم دائم به رسول اظهار دوستی و علاقه می کرده. خلاصه طرف که به قول خودش کلا بیمار جنسی بوده بعد از مدتی به رسول خبر میده که با دختری آشنا شده که بهش علاقه منده و خلاصه باهاش جدی شده. حالا بعد از آمدن و رفتن ما و در تماس نبودن رسول با این بابا، روز یکشنبه عصر طرف میاد پیش رسول بهش میگه که طرفش پروانه همسر قبلی رسوله. خیلی بهم ریخته بود رسول. حق هم داشت چون دوباره به قول خودش از یکی که در ظاهر دوست و رفیقه چنین رو دست و ضرب خورده بود. به قول خودش مشکل از اینه که همیشه دور و برش پر از آدمهای پول خرده- بی بته و بی نسب. کمی باهاش حرف زدم و سعی کردم آرامش کنم. در این ۱۴ سالی که رسول را می شناسم این داستان که همیشه از اطرافیانش ضربه خورده وجود داشته. از زندگیش با همین پروانه گرفته تا دوستان قدیمی تر و حتی خدا بیامرز سحر که البته او هم کم از دست رسول نکشید. البته به قول خودش در درجه ی اول خودش مقصره که با هر آدم بی در کجایی دوستی می کنه به اسم انسانیت و البته به همین نام هم تاوان میده. به هر حال که داستان غریبی بود.

دیشب با آمریکا حرف زدیم. با مادر و خاله فرح و امیرحسین که رفته پیش مامان اما از روزی که آمده ایم هر کاری که می کنم تلفن مامانم را نمی توانم بگیرم. همگی خوب بودند. امیرحسین که همچنان بیکار و بی عار می گرده و داستان سر هم می کنه. گفت که داریوش هم دوباره بی کار شده و اوضاعش خرابتر از قبل هست. با مامانت هم حرف زدیم و با خاله فریبا هم قبل از اینکه برم کلاس گوته کمی اسکایپ کردم و تو در حال ادامه ی اسکایپ بودی که من رفتم. وقتی رسیدم گوته خبردار شدم که در میان ایمیلهایی که هفته پیش فرستاده شده و من به دلیل عدم دسترسی به اینترنت متوجه نشده ام خبر عدم تشکیل کلاس در روز دوشنبه بوده. البته یادویگا بهم گفت که باید هزینه ی کلاس را هم بپردازم و علیرغم اینکه حداقل ۷ نفر از بچه ها گفته بودند خواهند آمد تنها ۳ نفر ثبت نام کرده اند. من که هنوز پول ترم پیش گوته را نداده ام و احتمالا ترم بعد که اوسپ جدید میگیرم پرداخت خواهم کرد. به هر حال کلاس افتاد به فردا.

بعد از ظهر امروز رفتم سلمانی و تازه برگشته ام. تو هم که تازه از ورزش برگشته ای داری دوش میگیری و با اینکه حرف این بود که شاید امشب برویم سینما چون نیم بهاست اما تصمیم گرفتیم خانه بمانیم و کمی پس انداز کنیم. خدا را شکر فعلا خوب گشته ایم و دیده ایم و باید که درس بخوانیم- البته اگر بنده متوجه ی این موضوع بشم.

هیچ نظری موجود نیست: