۱۳۹۱ تیر ۱۹, دوشنبه

سفرنامه ی پاریس



یکشنبه عصر رسیدیم فرودگاه شارل دوگل. رسول را که اخرین بار هفت سال پیش دیده بودیم در فرودگاه دیدیم که پیشوازمون آمده بود. با قطار RER از فرودگاه تا ایستگاه مرکزی شهر که نزدیک خانه ی کریستین بود آمدیم و وقتی به او زنگ زدی تا آدرس را دقیقتر بگیری گفت خودش را می رساند.


از صبح که فردگاه استکهلم را ترک کرده بودیم و بعد از کلی بدو بدو در فرودگاه فرانکفورت تا رسیدیم پاریس حسابی خسته بودیم و البته کمی هم هنوز سرماخودرگی تو و حساسیت من کم حالمون کرده بود. دیدن رسول هم خیلی لذت بخش بود اما به اندازه ای در این سالها با توجه به مریضی و تنهایی اش هم از نظر روحی و هم از نظر فکری بدون آنکه خودش متوجه باشد افت کرده بود که باورمون نمیشد. به هر حال تو گفتی که هر طور شده باید بیشترین وقت را با او بگذارنیم تا حال و روحیه اش بهتر بشه و خدا را شکر موقع برگشت گفت که آمدنتان باعث شد از این شهر خوشم بیاید و کلی دوپینگ روحی کردم.


خلاصه تا کریستین آمد به ایستگاه گاردونور و پیاده رفتیم خانه اش در راه تو با رسول و من با کریستین حرف میزدیم. خانه ی کریستین در محله ای قدیمی- البته که قدیمی پاریس بود دیگه- و در طبقه ی چهار بود. کف خانه و پله ها با هر قدمی کلی صدا میداد اما هر چه بود در آن یک هفته سعی کردیم آسان بگیریم و خوش بگذرانیم و به کارهای کنفرانس برسیم. هنوز درست وارد خانه نشده بودیم که پای رسول به یکی از وسایل تزئینی خانه خورد و مکعب شیشه ای که مجسمه ای برنزی رویش بود شکست. بعد از نیم ساعت که آنجا بودیم تو پیشنهاد دادی که برای شام بریم بیرون و گفتی که تولد من هست و می خواهیم یک جای خوب برویم. پیشنهاد خیلی خوبی دادی چون معلوم نبود که می خواهیم چطور با آمدن رسول و با توجه به اینکه زبان بلد نبود شب را در خانه ی کریستین پیش ببریم. ضمن اینکه مسلما شامی هم برای خوردن نداشتیم.


بعد از کلی راه رفتن و رد یکی دوجایی که دیدیم کریستین ما را به رستورانی برد که شامی صد یورویی برامون شد. البته به قول تو باید چنین کاری را می کردیم. هم برای تشکر از او و هم البته بابت دور هم بودن بخصوص بعد از شکسته شدن آن شیشه. دور هم بخصوص از ایران حرف زدیم و ما حرفهای رسول را برای کریستین ترجمه می کردیم. رسول هم که اصرار داشت خودش می فهمد کریستین چه می گوید- و البته خیلی هم بد نبود- اکثرا متوجه ی سئوالات و حرفها کریستین نمیشد.


در راه برگشت به خانه قبل از اینکه رسول جدا شود قرار شد دوشنبه را بابت کنفرانس- هم افتتاحیه در یونسکو که با سخنرانی ژاک رانسیر همراه بود و هم شام در ساختمان اصلی سوربن- درگیرباشیم و همدیگر را سه شنبه ببینیم. شب که خواستیم بخوابیم اما از شدت متفاوت بودن، قدیمی بودن و کمی هم کثیف بودن خانه حسابی حالم گرفته بود اما همه چیز صبح با حمام آب گرمی که گرفتم سبک شد و روز اول کنفرانس آغاز.


دوشنبه
صبحانه را با کریستین خوردیم که رفته بود برایمان نان و کوسان گرفته بود. صبحانه ی خوبی بود و کلی حرف زدیم. کلا در طی آن هفته دو مرتبه بیشتر فرصت نشد با هم صبحانه بخوریم. روز اول و روز آخر اما خوب بود. بعد از صبحانه من و تو راهی یونسکو شدیم برای کنفرانس. چیزی که در متروهای پاریس خیلی به چشممان خورد صورت عبوس و عصبی اکثر مردم بخصوص جوانها بود که احتمالا بابت مسائل اقتصادی بیشتر هم در فشار بودند. البته کریستین به ما گفت که *پاریسی ها همیشه همین گندی بودند که الان هستند.* کنفرانس شروع خوبی داشت اما متاسفانه هیچ کس از حرفهای رانسیر سر در نیاورد. دلیلش هم این بود که اصرار داشت انگلیسی حرف بزند و با آن لهجه ای که داشت نه تنها ما که حتی مترجم همزمان یونسکو هم بعد از یک ربع بی خیال شد و خلاصه اگر کسی می خواست از ترجمه ی فرانسه ی داستان چیزی بفهمد هم ناکام ماند.


در ساعت نهار در باغ ژاپنی یونسکو با جمع دوستان استرالیایی مون بعد از دو سال گفتیم و خندیدیم. کسی مثل استیو همسر پرو هم که شاگرد فوکو بوده و بیشتر عمرش را در فرانسه زندگی کرده نتوانسته بود سخنرانی رانسیر را دنبال کند. بعد از نهار من و تو تصمیم گرفتیم بریم کمی بگردیم و برای عصر برگردیم به سوربن که کنفراس قرار بود ادامه پیدا کنه. رفتیم محوطه ی برج ایفل که نزدیک ساختمان یونسکو بود. با اینکه من دایم عطسه می کردم اما از فضا و دیدن توریستها کلی کیف کردیم و بعد از آن رفتیم محله ی سن ژرمن و کافه ای که پاتوق اکثر آدمهای مشهور بخصوص سارتر و دوبوار و کامو بوده. جایی که به احتمال زیاد هدایت هم سری بهش میزده. کافه در کنار قهوه ای متوسط اما شیرینی بی نظیر با دیدن مدل آدمها و آن منطقه روی دیگری از پاریس را به ما نشان داد. رویی که احتمالا برای خوانندگان رمانهای مشهور اروپایی از پاریس آشناست. از سن ژرمن راهی ساختمان اصلی سوربن شدیم که از زیبایی و شکوه کم نظیر بود. سالن اصلی طبقه ی پایین که برگزار کننده ی بخشی از سخنرانی ها بود را با مجسمه های اطرافش که از خود سوربن، دکارت، ولتر و لاوازیه و ... بود دیدیم و بعد راهی سالن بالا شدیم که با موزیک زنده در آن پذیرایی شام می کرد. با برخی از آدمها و استادها آشنا شدیم و بعضی را هم برای بار چندم دیدیم. از غسان حاج گرفته تا استیو و چندتایی از نیوزلند و کانادا. اتفاقا تعداد دانشجویان دانشگاه یورک هم بد نبود در مجموع نزدیک به ده نفری میشد. اما شاید جز ما یکی دونفر ایرانی دیگر در برنامه نبودند. می خواستیم که سخنرانی های به ظاهر جالب تر را گوش کنیم اما باید قید پاریس را میزدیم که نمیشد.


شاید مهمترین کاری که باید یک توریست در مرتبه ی اول در پاریس را بکند من و تو کردیم. تقریبا تمام محوطه ی اصلی پاریس را در این یک هفته قدم زدیم. تمام خیابانهای اصلی و کلی از محله های فرعی را قدم به قدم دیدیم و همین کار که با پیشنهاد و یک شب هم با راهنمایی خود کریستین انجام شد باعث شد که بافت قرون گذشته، تفاوت معماری و البته انچه که پاریس را پاریس کرده درک کنیم. با اینکه اول می خواستیم خیلی جاها مثل ورسای و پرلاشز را ببینیم و نشد اما دلیل نشدنش همین آشنایی با پاریس از طریق دیدن زندگی در شهر بود. البته به نسبت سعی کردیم موزه و کلیسا هم ببینیم و چندتایی را دیدیم و بقیه را باید به مرور و در سفرهای بعد دید. مهمترین دستاورد این سفر از پاریس این بود که متوجه میشوی که باید یکی دو قسمت را بیشتر برای دیدن انتخاب نکنی اما در عوض درست ببینی. خاله فریبا می گفت که عمو نجمی به زور تمام لوور را در یک روز دویده و خواسته همه جا را ببیند و همین هم باعث شده که نه تنها چیزی را نبینند بلکه خاله از موزه زده شده.


خلاصه که با کوله های سنگینمون تا دوشنبه شب برگشتیم خانه خوابمون برد و برای فردا که روز ارائه ی تو بود( البته به اسم هر دو) آماده شدیم.


سه شنبه


صبح بعد از اینکه رفتم و نان گرفتم و صبحانه خوردیم رفتیم یونسکو تا هم از اینترنت استفاده کنیم و هم وقت برای درست کردن مقاله ات و پاورپوینتش داشته باشیم. بعد از اینکه من به یکی دو مقاله گوش کردم و تو هم متن را آماده کردی با اتوبوسهایی که برای بردن ما به سوربن- دانشگاه پاریس ۳- هم برای ادامه ی کنفرانس و هم برای نهار آمده بودند رفتیم. اتوبوس از کنار سن رفت و کلی ساختمانهای زیبا را دیدیم و تصمیم گرفتیم که حتما از فرداش در پاریس گردی مون روی این خیابانها بیشتر متمرکز شویم. بعد از اینکه نهار خوردیم- که به هر حال نهار سلف دانشگاه بود و خیلی کیفیت نداشت- رفتیم سمت اتاقی که باید پنل ما در آن برگزار میشد. تو کارهای نهایی را کردی و خلاصه نوبت پنل ما که شد مقاله ی اول بیشتر شبیه جوک بود. کاری مشترک از یکی از استادهای دانشگاه پاریس دو با یکی از شاگردهایش. مقاله ی دوم هم از بیشتر شبیه بازاریابی برای ارائه دهنده بود که از یک دانشگاه سوت در آمریکا آمده بود و مقاله ی آخر اما به مراتب بهتر بود که مشترک بود. نکته ی جالب اینکه تمام شرکت کنندگان این پنل خانم بودند- من هم که اصلا برای خواندن و کمک به تو نیامدم جلو چون اینطوری راحت تر کار جلو میرفت. در آخر اما بیشترین سئوال از مقاله ی تو شد و در واقع از ۲۰ دقیقه ی بحث نزدیک به ۱۵ دقیقه اش به ما اختصاص داشت و من هم در این قسمت کمی در پاسخها حرف زدم.


بعد از اتمام پنل زدیم بیرون تا به قرارمون با رسول برسیم. از آنجایی که کمتر کسی در پاریس درست انگلیسی حرف میزنه و یا اصلا حرف میزنه برای پیدا کردن آدرس تماما باید به فرانسه ی تو تکیه می کردیم که خیلی کمک بود و البته برای تو هم اعتماد به نفس ایجاد کرد.


با رسول به محله ی سنت میشل رفتیم و کمی دور و بر کلیسای نوتردام قدم زدیم و شب هم در باری نشستیم که موزیک زنده داشت. رسول اولش خیلی به نظر مطمئن و خوشحال از انتخاب من و تو نمی امد اما آخر شب به زور باید از بار بیرون می آوردیمش. البته دیگه الکل نمی خوره و سیگار را هم که مدتهاست ترک کرده. کلا خیلی از خصوصیتهایش تغییر کرده و بعضی هایش هم بدتر شده. مثلا راجع به همه چیز اظهار نظر می کنه- کار تمام ما ایرانی ها- اما نکته اینجاست که در مورد فرانسه و پاریس با اعتماد به نفسی حرف میزنه و چنان روی اطلاعات غلط دوستانش که به قول خودش زبان هم بلد نیستند تاکید می کنه که تعجب آوره. در این مدت البته من و تو سعی کردیم کمی اطلاعات ضروری درست برایش پیدا کنیم و چندتایی را تصحیح کنیم که آخر سر باعث شد تا دایم از این جمله استفاده کنه که اگر باز هم این اطلاعات ایرانی غلط نباشه. اما نکته ی جالبش این بود که بعضی از این ادعاها با هیچ عقلی جور در نمی آمد. مثلا میگفت که هزینه ی گرفتن گواهی نامه ی رانندگی ۴ هزار دلار هست. چیزی که بعدا از دیگران پرسیدیم و بهش گفتیم تا بداند چه کار باید بکند.


به هر حال شب خوبی بود. جز اینکه متاسفانه به شدت در این چند سال تنهایی و با این مریضی روحیه ی ضعیفی پیدا کرده و از آن بدتر به شدت دچار شیفتگی درباره ی بعضی از جریانات شده.


چهارشنبه

از قبل تصمیم داشتیم چهارشنبه صبح را دوتایی بریم پیاده روی و شهرگردی. با توجه به مسیری که کریستین بهمون معرفی کرده بود زدیم به راه. البته از بس که عطسه کردم و از بس که با لپ تاب به دنبال یک کافه با اینترنت گشتیم خسته شدیم. اما حسابی یک برش مقطعی از شهر را دیدیم که کریستین بهمون وعده اش را داده بود. از خیابان سن دنیس راه افتادیم تا رسیدیم دم رودخانه. خیلی مسیر خوبی بود. چندین پاساژ درست و حسابی را دیدیم همانطور که بینامین توصیف کرده بود. به میدان اپرا که رسیدیم یک استارباکس دیدیم و کمی ایمیل هامون را چک کردیم و نهاری در یک رستوارن خوردیم و برگشتیم خانه. می دانستیم که کریستین مهمان داره- البته در طبقه ی بالا- ما هم با رسول قرار داشتیم. بعد از کمی استراحت و گذاشتن کوله در خانه رفتیم سر قرارمون با رسول در میدان کونکورد که بابت جشن روز استقلال فرانسه کلا پر از حصار و صندلی شده بود. البته ما رفتیم سمت لوور و در محوطه ی بیرونی اش قدم زدیم و عکس گرفتیم. با اینکه از قبل قرار بود که هم کریستین و هم رسول همراه ما به مهمانی کنفرانس بیایند اما رسول گفت که کار داره و نمی تونه شب بیاد- چیزی که بعد از نرفتن ما و با هم بودن معلوم شد تنها بهانه ای بوده و البته قابل درک- کریستین هم وقتی تلفنی باهاش حرف زدی گفت که تنها بخاطر ما می خواهد بیاید. ما هم که کلی خسته بودیم قیدش را زدیم و با رسول در کافه ای نشستیم و تا دیر وقت حرف زدیم. برامون از حقدار و سام و خانواده اش گفت و از اینکه قصدش اینه که تمام تلاشش را برای جا افتادن بکنه. شب تا رسیدیم خانه ساعت از ۱۱ گذشته بود و مثل شب قبل کریستین را ندیدیم.


پنج شنبه


با خرید نان برای صبحانه و ساندویچ برای نهار راهی لوور شدیم. قرار بود رسول را آنجا ببینیم. ما زودتر رسیدیم و بعد از کمی صف ایستادن- برخلاف انتطار و گفته ی همه- بلیط گرفتیم. برای رسول هم گرفتیم و وقتی آمد گفت که با کارت خبرنگاری بین المللی اش لازم به بلیط نیست و البته هم درست میگفت. دیدن لوور بی نظیر بود. ما تنها یک طبقه را دیدیم که مربوط به تمدن باستان و دوره ی وسطی اروپا بود. چندین کار از میکل آنژ و داوینچی و البته بسیاری دیگر که خیره کننده بود. البته با رسول دیدن موزه- و گوش کردن موزیک- همانطور که تجربه کردیم تقریبا بی فایده است. اساسا متوجه نیست که باید سکوت کنه و به اثر هنری دقت کنه. دایم در حال حرف زدن از چیزهایی است که کمتر به موضوع ربط داره. اما به هر حال لوور بود و دیدنش برای ما آرزو. 


تا عصر و آخر وقت لوور بودیم. با شیرینی هایی که من گرفته بودم و چای که در کافه ی موزه نوشیدیم کمی دیگر موزه گردی کردیم تا وقت تمام شد. باران در این چند روز کم و بیش می بارید اما کوتاه و ناپیوسته. برای در امان بودن از باران بعد از کمی قدم زنی با توجه به اینکه رسول برای شام ما و کریستین را به یک رستوران هندی-ایرانی دعوت کرده بود و هنوز وقت داشتیم در کافه ای نشستیم و رسول از داستانی که بر پدر بزرگ و مادر بزرگش رفته گفت.


ساعت ۸ رسیدیم به رستوارن و کمی بعد هم کریستین آمد. شام خوردیم و بخصوص درباره ی فرانسه و تاریخ معاصرش حرف زدیم و کمی هم رسول بابت دانشگاههایش اطلاعات گرفت. بعد از شام قرار بود با کریستین کمی برای دیدن زوایایی از پاریس قدم بزنیم که کمتر توریستی می رود. از ساعت ۹ تا نزدیک ۲ بامداد تقریبا تمام مرکز شهر را قدم زدیم و با توضیحات کریستین دیدیم. عالی بود. هر چند خیلی خسته شدیم اما عالی بود. از معماری گرفته تا انقلاب و از دوره ی روشنفکری قرن بیست تا امروز از تمام این موضوعات حرف زدیم و لایه های مختلف شهر را تا نیمه شب دیدیم.


جمعه


با توجه به دیر خوابیدن و خستگی دیرتر هم بیدار شدیم. البته کریستین کار داشت و زودتر رفته بود و همین باعث شد ما با خیال راحت در خانه استراحت کنیم. پیش از ظهر با رسول دم در کلیسای سن شپل قرار داشتیم. رسول که آمد کیسه ای دستش بود که گفت نهار گرفته. خیلی زحمت کشیده بود و البته پول خرج کرده بود اما از آنجا که فرق غذای سالم با ناسالم را درست نمی داند چند سموسه ی به شدت چرب و داغون گرفته بود که من بهت گفتم برای معده ی تو همین کمه و بهتره نخوری.در کلیسای کوچک قرن ۱۳ سن شپل دو ساعتی را گشتیم و حسابی لذت بردیم. واقعا به صف ایستادنش می ارزید. بعد از کلیسا با توجه به اینکه من هر روز به امید پیدا کردن کافه با اینترنت کوله و لپی می آوردم گشتیم و استارباکسی پیدا کردیم که کانکشنش خراب بود. خلاصه به خواست تو رفتیم کتابخانه ی ژرژ پمپیدو و بعد از کلی صبر و حوصله در حد چند دقیقه وصل شدیم و با توجه به اینکه شب برای شام با توکتم و اردلان قرار داشتیم رفتیم سمت خانه. با رسول برای فردا قرار گذاشتیم و کمی که باران آرام شد رفتیم خانه. تا رسیدیم لباسهامون را عوض کردیم و دوباره با مترو رفتیم آن سر شهر.


توکتم بابت هولاهوپی که زده بود به گفته ی دکتر عضله ی پهلویش پاره شده بود و بیچاره نمی توانست از ماشین بیرون بیاید. اردلان و او با ماشین دم ایستگاهی که قرار داشتیم آمدند و رفتیم رستوارنی که آنها رزور کرده بودند. شب خوبی بود. بیشتر تو با توکتم و من با اردلان حرف زدیم. اردلان نسبت به دفعه ی قبل که من در سیدنی دیده بودمش پخته تر شده بود. گفتند که از کار و در آمدش در توتال راضی است و اگر الان هم کار کاناداشون درست بشه بعیده که آن موقعیت را عوض کنند. توکتم هم با توجه به اینکه بیکار بود و موفق نشده بود کار پیدا کنه کمی شاکی بود اما از اینکه بلاخره بعد از سالها کار در سفارت فرانسه حالا در پاریس زندگی می کنند راضی به نظر می رسید. شام مهمان آنها بودیم و آخر شب هم ما را تا خانه رساندند. گفتیم شاید به زودی همدیگر را در کانادا ببینیم.


شنبه


صبح رفتیم و تو پنیر برای آوردن به کانادا خریدی. یکی هم به پیشنهاد من برای هفته ی بعد که منزل فیاض و آندریا با سحر و آیدین دعوتیم گرفتیم و بعدش هم با توجه به اینکه باران میزد و قطع میشد من بیخیال رفتن به پرلاشز شدم و به پیشنهاد تو رفتیم به موزه ی اورسای. عالی بود. عالی. موزه ی امپرسونیستها با کارهایی از ون گوگ، مونه، پیسارو و بسیاری دیگر. البته با رسول! بنده ی خدا زودتر از ما رسیده بود و برای ما بلیط گرفته بود. من هم ساندویچ گرفته بودم برای نهار. اول نهار خوردیم و بعد رفتیم داخل. با اصرار من قرار شد تو گوشی بگیری تا از توضیحات برخی از کارها لذت ببری. من هم که می دانستم باید با رسول حرف بزنم. اما بد نبود. کلی گپ زدیم و رسول بخصوص از برادرش و خانواده اش گفت. یک چای و شیرینی در کافه-رستوران موزه که سالنی بسیار دیدنی بود ادامه ی کار شد و بعد هم رفتیم طبقه ی ۵ تا کارهای مونه و سایر امپرسیونیستهای فرانسوی را ببینیم. موقع تمام شدن ساعت کار موزه رسول به اصرار برای ما یادگاری از موزه گرفت و خیلی محبت کرد.


آن شب زودتر به خانه برگشتیم تا چمدانها را ببندیم و برای پرواز صبح آماده بشیم. به اصرار من رسول از آمدن به فرودگاه منصرف شد و بعد از خداحافظی با او دم در خانه به امید دیداری بسیار سریعتر و در شرایطی به مراتب بهتر از تمام وقت و محبتی که برای ما متحمل شد ازش تشکر کردیم. رفت و قول داد که پیگیر کارهای زبانش باشد. قرار شد با کریستین و موسسه ای که بابت همین کار داره هم در تماس باشه.

چمدانها را جمع کردی و من هم کمی کمک کردم و زود خوابیدیم. برخلاف سایر شبها که اکثرا کریستین خواب بود و ما می آمدیم خانه آن شب او مهمانی بود و دیر آمد.

یکشنبه (دیروز)

خیلی خوب نخوابیدم. کمی نگران بودم که شاید دیر بیدار بشیم چون ساعت نداشتیم. خلاصه دیگه ۵ و نیم بیدار شدم و دوش گرفتم و میز صبحانه را چیدم. تو هم کارهایت را کردی و کریستین هم بیدار شد و با هم در حال خوردن صبحانه بودیم که تاکسی که قرار بود کمی دیرتر بیاد آمد در خانه و ما زود خداحافظی کردیم و زدیم به راه. در واقع ایده ی تاکسی تا ایستگاه مرکزی مال من بود چون از صبح باران شدیدی می آمد و فکر کردم بیست دقیقه زیر باران با چمدان راه رفتن یعنی خیس شدن کامل همه چیز و سرماخودرگی مجدد ما. تاکسی را که سوار شدیم متوجه شدیم کتابها و مجلات مون را جا گذاشتیم برگشتیم و تو سریع رفتی بالا و آوردیشون. 

تا رسیدیم فرودگاه هنوز خیلی زود بود و به همین دلیل هم طرف صندلی جلو را به ما داده بود. جایی که اتفاقا یک مادر جوان با نوزاد ۵ ماهه اش کنارمون بودند. اما بر خلاف انتظار *ادم* در طول مدت پرواز جز خوش خلقی و خنده کاری نکرد و تو هم کلی کمک مادره کردی تا هم کمی استراحت کنه و هم به کارهایش برسه. البته به قول خودت داشتی کیف هم می کردی.


وقتی هواپیما رسید و آمدیم خانه تصمیم گرفتیم سریع تا قبل از اینکه پنچر بشیم خانه را تمیز کنیم. تو به گلدانهایت رسیدی- که کمی از شدت آفتاب که گویا خیلی تند بوده و گرم داغون شده اند- و گردگیری کردی و به لباسها و چمدان رسیدی و من هم به بقیه ی کارها. بعدش رفتیم بلور مارکت و کمی خرید کردیم و تک زنگی به مادر زدیم که بعد از ده روز که باهاش حرف نزده بودیم نگران نباشه و خلاصه در ضمن دیدن فیلم Being Flynn خوابمون برد. تو قبل از ۷ خوابیدی و من قبل از ده.


خلاصه که سفر اروپای ما به اتمام رسید و باید به کلی از کارهای ناتمام و عقب افتاده مون  برسیم. اما سفر عالی و بی نظیر بود. مدتها و شاید سالها بود که هرگز دلم اینقدر زود از آنجایی که برگشته ام تنگ نشده بود. به قول اینها میس کردم. سفر خوبی بود و به قول تو که امروز می گفتی بزرگترمون کرد و جهاندیده تر. آسان گیر تر شده ام و خوش خلق تر. تو هم که مثل همیشه عالی و بی نظیری. تمام این سفر بابت پیگیری ها و لطف و زحمات تو بود. دست بانا و ریک و خاله فریبا و کریستین هم درد نکنه. که بدون کمک ها و لطفهای آنها یا این سفر کلا منتفی شده بود یا شکلش خیلی فرق می کرد. دیدن رسول هم که قسمت بسیار خوب این سفر بود. 

سفرنامه ی من هم اینجا به پایان میرسه. البته با این پایان که درست روز آخری که در پاریس بودیم و در مترو رو به موزه از نان فروشی ها حرف زدیم و آخر سر کار به یک ایده  رسید. ایده ای که من و تو برای تهران و دوره ی بازنشستگی مون داشتیم و حالا داریم بهش برای تورنتو فکر می کنیم. یک کتاب فروشی کوچک که در دلش کافه ای داره. چیزی که نه تنها در تورنتو نمونه اش را ندیده ایم که شاید به قول تو به عنوان *اسمال بیزنس* بتونه از حمایت وامی دولت هم بهره مند بشه. تو که خیلی خوشحال شدی و از من قول گرفتی. باید ببینیم آیا امتداد سفر به پاریس این چنین تاثیرگذار خواهد شد.
 


  

هیچ نظری موجود نیست: