۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

درس بزرگی که باید بگیرم



دیروز صبح قبل از اینکه بریم ماشین را پس بدیم طبق برنامه ای که تو چیده بودی قرار شد بریم برای اولین بار ساحل شنی تورنتو را ببینیم در منطقه ای به اسم  The Beaches و بعد صبحانه ای بخوریم و بریم تا قبل از ۱۲ ماشین را در آن طرف شهر پس بدیم. ساحل که رفتیم کمی بیش از حد معمول وقت گذراندیم و تا تو رفتی و پایی به آب زدی و برگشتیم سمت ماشین خواستیم جایی برای صبحانه برویم عملا وقتی نمانده بود چون نزدیک به چهل دقیقه تا یک ساعت هم راه تا محل تجویل ماشین داشتیم. خلاصه تا ماشین را پس دادیم و با قطار برگشتیم سمت خانه و رفتیم کرما که صبحانه بخوریم،‌ قهوه و شیرینی که گرفتیم حکم نهار را پیدا کرده بود. 


قرار بود سریع برگردیم خانه تا تو کمی به کارهای جیمی و شرکت برسی و عصر را دو نفری با هم یک جشن کوچک بابت آغاز سومین سال ورودمون به کانادا بگیریم. گفتی حدود سه ساعت کار داری و بعدش با هم فیلمی می بینیم و شامی درست می کنیم و خلاصه حالا که ماشین نداریم این طوری کیف می کنیم.


بعد از اینکه رسیدیم خانه مامانم بلاخره موفق شد با ما بعد از یک هفته تماس بگیره و هر چه که من سعی می کردم و نشده بود با کارت تلفنی که خریده بود جبران شد و دو ساعتی را باهاش حرف زدم. او از بابک گفت که چقدر شاکی بهش زنگ زده که بابت داستان دندانپزشک مامان هنوز داره جریمه کردیتش را میده و کارتش خراب شده و کمی هم از اطرفیان گفت و در مجموع حالش خوب بود. من هم از مسافرتمون گفتم. گوشی را به تو که دادم تو هم وسط کار بودی و کمی باهاش حرف زدی و بعد از اینکه قطع کردی گفتی که جیمی بهت ایمیل زده که کارهایت را سر وقت ندادی و تمامش اشتباه هست و یک عالمه شکایت و حسابی حالت گرفته بود. تو هم البته بهش جواب داده بودی که باید بابت این استراکچر و ساختار جدید توجیه میشدی و هنوز هیچکس بهت چیزی را یاد نداده.


خلاصه تا دوباره کارها را بکنی و برایش بفرستی شد ۷ عصر. تمام مدت هم پشت میز نشسته بودی و یکسره کار می کردی و یکی دوبار هم که برایت آب آوردم گفتی بهت اجازه بدهم که بدون وقفه کار را سریع جلو ببری. خلاصه ساعت ۷ که برای ده دقیقه بلند شدی تا به اصرار من کمی استراحت کنی گفتی یک کار جدید آمده و تا نیم ساعت دیگه کارها تمام میشه. اما تا تمام شد ساعت نزدیک ۱۰ بود. خلاصه که تو از شدت خستگی و من هم از بابت اینکه تمام مدت روی مبل منتظر تو نشسته بودم با کمردرد و گردن درد رفتیم و خوابیدیم.


این هم آن شبی بود که می خواستیم کمی با خوش بگذرانیم. مشکل اصلی البته به نظر من که به خودت هم گفتم بی برنامگی و عدم اطلاع درست از کارها بود و هست. اگر به قول خودت طبق گفته ی جیمی باید این کار را تا پنج شنبه تمام می کردی دلیلی نداشت که بری بچه های آیدا را بگیری و با خودش بری سلمانی تا پگاه موهایش را درست کنه چون آیدا دیگه دوست نداره که برای این کار بره پیش آرایشگر قبلیش که خاله ی آریو هست و ... کلی حرفهای زنانه ی دیگه. تمام پنج شنبه ات را گذاشتی بابت کارهایی که هم می توانستی روز دیگه ای انجام دهی و هم اساسا تو انجام ندهی.


بابت اشتباهی که شد داستان ماشین و آخر هفته منتفی شد بابت اشتباهی که شد تمام دیروز را عصبی و پرفشار و پرکار پیش بردی و بابت اشتباهی که شد و بی آنکه بدانیم چقدر کارها طول میکشه من هم- که البته خودم نزده می رقصم و از زیر کارهایت دایم به بهانه های مختلف در می روم- تمام وقت و روزم را از دست دادم. اگر می دانستم که تمام روز را درگیر هستی من هم به تکالیف طولانی آلمانی می رسیدم چون علیرغم اینکه می خواستم خانه را تمیز کنم تا امروز را جلو باشم بخاطر اینکه از سر و صدا جلوگیری کنم نکردم اما تمام روز را خیلی خیلی مفت از دست دادم. تو هم داری بابت کمک هزینه زندگی مون اینقدر زحمت می کشی اما به نظرم باید همان چیزی که دایم بهت می گویم را بخصوص مد نظر داشته باشی که تمام مشکلات اخیر از بابت این نکته پیش میاد: اولویت بندی کارها. دایم بهت گفته ام که نمیشه در ۲۴ ساعت به اندازه ی ۳۴ ساعت برنامه ریزی کرد. نمیشه که هم بخاطر دل آیدا و نسیم و من و مامانت و بابات و خاله ات و مادر و جهانگیر و مامانم و .... هر کاری را که بخواهند بکنی و بعد هم، هم به زندگی و کارهایت برسی و هم به درسها و برنامه هامون.


خلاصه که دیروز البته برای من هم درس بزرگی داشت در آستانه ی این سال سوم. تا زمانی که خودم به وقت و کارهایم و اولویتهایم اهمیت ندهم نباید انتظار داشته باشم کارهایم پیش بروند. تمام روز را روی مبل نشستم و زمانم را از دست دادم و کمردرد هم گرفتم.


حالا یکشنبه هست. خانه را تمیز کرده ایم و باید روز نو و تازه ای را آغاز کنیم. شب منزل فرشید و پگاه دعوتیم. باید کمی ورزش کنیم و البته درس بخوانم و آلمانی. باید زندگی را شکل و سامان درستی بدهیم و بدهم.

هیچ نظری موجود نیست: