۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

خنده از ته دل



دوشنبه بعد از ظهر است و من باید کارهایم را بکنم و آماده ی رفتن به کلاس آلمانی شوم. تو هم بعد از دو ساعتی که با جهانگیر و لیلا و سارا اکه در دبی هستند سکایپ کردی و به کارهای شرکت رسیدی می خواهی بروی ورزش. دیشب بجای خانه ی فرشید و پگاه به دعوت آنها همراه با علی و دنیا که تازه از ایران و عروسیشان برگشته اند و رفتیم یک رستوارن یونانی در محله ی دانفورت. شب خوبی بود و بخصوص تو خیلی خندیدی. به قول خودت مدتها بود که اینطور از ته دل نخندیده بودی. آخر شب هم بچه ها ما را رساندند و تا خوابیدیم دیر شده بود. 


به همین دلیل دیر هم بیدار شدیم و بهترین بهانه برای تنبلی چون من که قید رفتن به کتابخانه و درس خواندن را بزند و بگوید از فردا! مثل همیشه و آن فردا هم که هرگز نمی آید. خلاصه بعد از اینکه تو صبحانه خوردی همراه هم رفتیم کرما تا من قهوه بگیرم و کمی حرف زدیم و از آنجا تو رفتی تا فریم عینکت را که عینک سازی کمی خراب کرده بود درست کنی- که عوضش کردند- و من هم پیاده رفتم بی ام وی و علیرغم اینکه تصمیم داشتم پولی در این اوضاع خرج نکنم نزدیک به ۹۰ دلار کتاب خریدم.

خب! مشقهای آلمانی را انجام داده ام و تو هم کارهای جیمی را کرده ای و دارم می روم کلاس و تو هم ورزش. از فردا اما آسمان به زمین بیاید باید درس خواندن شروع شود: هم برای تو و هم برای من. باز هم گلی به جمال تو که لااقل داری کار می کنی. من که تنها شکم بزرگ می کنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: