۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

کارنوال


یکشنبه شب هست. 21 نوامبر. من تازه از کتابخانه برگشته ام و تو هم با آیدا و مامانش و آندیا و یکی از دوستانشان به اسم نسیم رفته بودید دیدن کارنوال "سنتا کلاز" که در همین پارگ نزدیک خانه "کوینز پارک" بود. بعدش هم برای خوردن چای آمده بودند خانه. خلاصه آنها رفته بودند که من برگشتم.

از جمعه شروع کنم که روز زیبایی بود. من آمدم دنبال تو بعد از کلاس و دوتایی با هم رفتیم نهار سبکی بیرون خوردیم و بعدش هم تو رفتی سشوار از ایتون سنتر بگیری و قبلش هم از "وینرز" من برات دستکش خریدم که دستهای قشنگت سرد نشن. بعدش من برگشتم خانه و وقتی تو آمدی دوتایی با هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم. خلاصه که خیلی روز قشنگ و آرامی بود البته من درس نخواندم.

شنبه هم مثل جمعه من خیلی درس نخواندم نمی دانم چرا اینقدر تنبل شده ام. به هر حال دوباره نشستم و برای نوشتن مقاله ی هگل فصولی که خوانده بودم را خواندم. سلمانی رفتم و تو هم خانه را تمیز کردی و نهار درست کردی و تمام روز را با گفتن اینکه اگر بخواهیم بچه دار بشویم کی و چگونه و در چه شرایطی سر کردیم. خلاصه که قرار شد اگر همه چیز روبراه بود دو سال دیگه شاید زمان خوبی باشه. البته تو دایما اصرار داری که نه و بچه نمی خواهی چون فکر می کنی من بخاطر تو دارم اصرار می کنم. البته تا اندازه ی زیادی درست میگی اما این هم خودش یک دلیل مهمه.

آخر شب اتفاقی متوجه شدی که روز جهانی کودک هست و جالب بود که تمام روز هم راجع به کودک حرف زدیم.

امروز هم صبح بعد از تمیزکاری یکشنبه ها تو آماده شدی که وقتی آیدا و دیگران آمدند باهاشون بری و من هم همان موقع رفتم کتابخانه. امروز هم یک کم بیشتر درس نخواندم. تجربه ی همیشگی را تکرار کردم که هر وقت "اکستنشن" و فرجه از استاد برای نوشتن می گیری فقط خودت و کارهای دیگر را به دردسر میاندازی. این بار هم همینطور.

فردا هر دو باید بکوب درس بخوانیم. من که مقاله ام را تمام نکرده ام باید شیفت کنم به بنیامین و تو هم باید آماده ی پرزنتیشن این هفته ات بشی.

هیچ نظری موجود نیست: