۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

مسافر خوب


جمعه صبح 12 نوامبر هست. هوا ابری-آفتابی هست و احتمالا تا 13 درجه هم برسه که خب خیلی گرمتر از هفته ی پیش هست. تو همین الان رفتی کتابخانه تا مقاله ات را پرینت بگیری و کمی خودت را برای ارائه اش در کلاس آماده کنی. دیشب تا ساعت 12 داشتی روی مقاله ات کار می کردی و وقتی کارت تمام شد معلوم بود که چقدر به چشمهایت فشار آمده از بس که قرمز شده بودند.

دیروز بعد از اینکه سه تایی از خانه رفتیم بیرون تو رفتی کتابخانه تا درس بخوانی من و نیک هم بعد از کمی حرف زدن راجع به بنیامین و آدورنو از هم جدا شدیم. اون رفت موزه و من هم به کتابخانه ی دیگه ای از دانشگاه تو رفتم و تا ساعت 2 که با هم برای نهار قرار داشتیم درس خواندم. ساعت 2 سه تایی رفتیم به جایی که نیک می گفت تاکوهای مکزیکی خوبی داره. من که خیلی خوشم نیامد اما بعدش تا قبل از اینکه تو بری به دفتر "کینگستون" تا نمره ی یکی از برگه هایت را بگیری رفتیم به یک کافه و قهوه ای گرفتیم و کمی گپ زدیم و از هم جدا شدیم. تو با نیک خداحافظی کردی و یکی دوتا عکس گرفتیم و نیک با من آمد کتابفروشی و تو هم رفتی دنبال درس و مقاله ات.

بعد از اینکه یکی دوتا کتاب گرفتیم و برگشتیم خانه و نیک کارهایش را کرد و رفت ساعت شده بود نزدیک 7 عصر. شب قبل به تو و عصر به نیک گفتم که چقدر آمدنش با اینکه نرسیدیم کار خاصی هم برایش بکنیم در روحیه ی ما تاثیر گذاشت. چقدر احساس خوبی داشتیم و باید اینجا هم برای گسترش دایره ی دوستان و روابطمون- بعد از پایان این ترم- بیشتر فکر کنیم.

خلاصه که مسافر خوبی بود و دوست خوبی هست. نیک رفت و تو هم تا ساعت 9 کتابخانه بودی و بعد از اینکه آمدی هم تا 12 کار کردی.

من هم که کلا از درس و خواندن و ... جدا افتاده شده ام. باید یه فکری به حال خودم بکنم. اصلا اوضاع خوبی ندارم.

فردا کنفرانس دانشگاه تورنتو هست و من و تو باید مقاله ای را با هم ارائه کنیم. درواقع تو باید مقاله را ارائه کنی چون حوزه ی تخصصی تو هست و من کاره ای نیستم. دلیل ارایه کردنش با هم این بود که تو گفتی اگه شانس چاپ پیدا کنه اوضاع من هم خوب میشه.

خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من تکانی بخورم و درسی بخوانم اما من ...!

هیچ نظری موجود نیست: