۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

جمی الیور


سر کلاس درس فدرالیسم و توکویل هستی و من خانه ام. هوا تاریک شده و حسابی سرد. البته هنوز خیلی مونده تا آن سرمایی که اکثرا ازش صحبت می کنند. امروز که قرار بود نوشتن مقاله ام را شروع کنم کاملا تا این ساعت که نزدیک 6 عصر هست به اینترنت بازی و ... گذشته. خیلی وضعم از لحاظ استارت زدن برای نوشتن خرابه. ببینم فردا را چه می کنم. فردا هم تو کلاس داری. احتمالا قراره که برای ویکند با آیدا و مامانش و آندیا برای دیدن جشن ورود "سنتا کلاز" به کوین پارک بری تا کمی هم استراحت کرده باشی.

دیروز سر کلاس دیوید نسبتا خوب حرف زدم. تا رسیدم خانه خیلی دیر شده بود چون قبلش رفتم BMV و چندتایی کتاب خریدم. شب هم اول با مادر حرف زدیم که خوب بود و بعدش هم به خاله آذر زنگ زدیم که خیلی سرد و بی حوصله با من و تو حرف زد که چرا دیر بهش زنگ زده ایم.

ضمن اینکه خبردار شدیم که مادر رضا فوت کرده و البته خیلی هم دیر خبردار شده بودیم. ستایش جواب ایمیلمون را داد و تو هم که با بیتا حرف زدی بهت گفته بود که چون آدمهای خیلی معتقدی هستند خیلی راحت و با آرامش با این اتفای برخورد کرده بودند.

اما از امروز بنویسم که از چند روز قبل خبردار شدی که "شف" مورد علاقه ات "جمی الیور" قراره بیاد کتابفروشی نزدیک خانه "ایندیگو" تا کتاب جدیدش را رونمایی و امضا کنه. چون می دانستم چقدر دوست داری صبح بهت گفتم بیا با هم بریم و تو گفتی نه. بلاخره راضیت کردم که بریم و وقتی صف توی کتابفروشی را دیدی گفتی بیا برگردیم. خلاصه که گفتند تازه صبح زود رسیده به تورنتو و توی راهه که بیاد اینجا اما چون تاخیر پیش آمده و باید بعدش بره جای دیگه تعداد محدودی از آدمهای داخل صف می توانند متابشان را امضا کنند. من و تو که اهل این داستانها نیستیم اما من می دانستم این برای تو قصه ی دیگه ای داره. خلاصه که راضی شدی کتابش را بخری اما اگه امضا نشد پس بدی.

من برای اینکه تو با خیال راحت آنجا باشی و نگران وقت من نباشی به خانه برگشتم. جالب بود. این اولین باری بود در طی این ده سال زندگی مشترک که تو در کتابفروشی باشی و من بیام بیرون. به هر حال با اینکه نوبت خیلی ها نشده بود اما مدیر این قسمت از کتابفروشی چون یادش می آمد که تو چند روز پیش آمده بودی و ازش بابت برنامه ی جمی سئوال کرده بودی تو را در آخر فرستاده بود پیش طرف. تو هم بهش گفتی که در ایران طرفدار داره و خودت هم از ایران پیگیر کارهاش بودی که بهت گفته بود باورش نمیشه و چطور و ... و در آخر هم کتاب تو را با اسم خودت امضا کرد و بهت گفته دوست داره بهش اطلاعاتی درباره ی غذاهای ایرانی مناسب برای کار اون بدی. حالا اگر وقت کنی قرار شده بهش تویتر کنی. خلاصه که خیلی برات آرزوی موفقیت کرده و ازت تشکر کرده که روزش را ساختی و چندبار بهت گفته که You made my day

خلاصه که تجربه ی خوبی بوده. به پیشنهاد من هم عضویت ایندیگو را گرفتیم که از برنامه هاش و تخفیفهایش استفاده کنیم. چون حالا حالاها باید کتاب بخریم و بخوانیم.

هیچ نظری موجود نیست: