۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

عجب روزی بود دیروز


جمعه پنجم نوامبر یک روز ابری و سرد و بارانی اما زیبا. تو همین الان از در رفتی بیرون تا بری به سلامتی برای کلاس بینر. این هفته گادامر را دارید و هفته ی بعد نوبت ارائه توست که هابرماس هست و باید با گادامر مقایسه اش کنی. من هم هنوز دست از بی برنامه بودنم برنداشته ام و هنوز برای مقاله ی هگل خواندنی هایم را تمام نکرده ام. هم وسواس گرفته ام و هم می دانم دارم اشتباه می کنم. بگذریم.

درس آرنت را بعد از گذاشتن این پست با تصمیمی که با هم گرفتیم که دو ساله و با آرامش بخوانم و از قضا تمام بچه ها هم گفتند که این دوره دوساله هست و نمی توانی یک ساله تمامش کنی حذف خواهم کرد. کاشکی زودتر این کار را کرده بودم همانطور که تو می گفتی و وقتم را برای فرانکفورت و هگل بیشتر می گذاشتم. به هر حال گذشته و جای گله و بخصوص غصه نداره.

دوشنبه قراره نیک برای چند روزی بیاد تورنتو و چهارشنبه شب هم قرار شده با نیک و آنا از همکلاسی های من و کیربی از همکلاسی های تو و دوستش بریم رستوران شهرزاد که گویا خیلی اینجا طرفدار داره و میگن دیزیهاش حرف نداره و کیربی گفته که باید دیزیش را امتحان کنید. دیروز که نه من و نه تو کلاس نرفتیم بعد از ماهها یک روز بسیار زیبا و قشنگ را با هم گذراندیم. هیچ برنامه ی خاصی نداشتیم اما از آنجایی که از طرف دانشگاه من یک چک نزدیک به 600 دلار آمده بود رفتیم و آن را در حسابمون گذاشتیم و به اصرار من رفتیم "کیچن استاف" و با خرید یک ماهی تابه ی چدنی که تو می خواستی آمدیم بیرون و بعدش بعد از مدتها دوتایی با هم رفتیم یک رستوران ایتالیایی نزدیک خانه که به قول تو خیلی شبیه به "پنتری" در ویلا بود. یکی یک پیتزا سفارش دادیم با شراب و نهار خوبی بود که با حرفهای قشنگ من و تو بسیار دلپذیرتر شد.

بعدش رفتیم و تو از داروخانه نسخه ی دکترت را که روز قبل در دانشگاه گرفته بودی گرفتی و خدا را شکر با توجه به بیمه ی دانشگاه من از 40 دلار تنها 4 دلار شد. این هم از مزایای دانشگاه یورک! به غیر از قسمت اداریش بقیه چیزهاش خوب و مناسب بوده تا الان. البته بسیار بعید می دونم که اینجا ادامه بدم و احتمال زیاد میایم دانشگاه تو.

خلاصه که عصر هم با هم کلی موزیک در خانه گوش دادیم و حرف زدیم و در دل هم و کنار هم گفتیم و لذت بردیم و آخر شب هم کیک لیمویی که تو درست کرده بودی و عالی شده بود را خوردیم و خوابیدیم.

بعد از مدتها دیروز روزی بود که هر دو کمی استراحت روحی و روانی کردیم. با اینکه نه تو دانشگاه رفتی و نه من. با اینکه نه تو درست را خواندی و نه من. با اینکه نه تو رسیدی تکلیف درسی خودت را تمام کنی و نه من رسیدم حتی کار هگل را شروع کنم اما صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدم و کمی نگران کارهایم شدم یادم به دیروز افتاد و اینکه اصل را نباید فراموش کرد که زندگیمون هست. تنها در این صورت می توان اصول دیگر را دنبال کرد و ساخت.

امروز بعد از کلاس با استادت "بینر" قرار داری تا درباره ی ارائه هفته ی بعدت حرف بزنی. بعدش هم دوست دوره ی دبستانت سارا را می بینی که از وقتی آمدیم قرار بوده ببینیش و نشده. و عصر به سلامتی به خانه بر میگردی.

در این هفته با دیدن آیدا و دخترش خیلی خوشحال شده بودی و البته از دستانهای همسر آیدا بسیار شگفت زده. از طرف دیگه خبر ناراحت کننده ی طلاق سارا ی خودتون هم - که البته خاله ات میگفت خدا را شکر که اینطور شد- خیلی ناراحتت کرده بود. امیدوارم امروز با دیدن این سارا کمی شاد بشی و کمی ناراحتی تو بابت دوستانت کم بشه.

می دانی که جقدر دوستت دارم و می دانم که تو نیز هم. و این بزرگترین داشته ی ما در زندگی یگانه و نمونه و یکه ی ماست عزیزترینم. چیزی که به روزهایی مثل دیروز خیلی خیلی بیشتر احتیاج داره و همیشه هم در مسیر خودش این را داشته و کمی بخاطر تغییر شرایط این ایام کم شده بوده که یواش یواش درست میشه و به قول اینها روی "رایت ترک" میفته.

هیچ نظری موجود نیست: