۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

از جان به پل و برعکس

سه شنبه روز سختی بود. از قبل با پل قرار داشتم تا به دیدنش برم و درباره ی تزم با او صحبت کنم. برداشت من و تو این بود که پل موافق این هست که استاد راهنمایم بشود اما واقعیت چیز دیگری بود. او خیلی سعی کرد تا من را از تصمیمم برای تغییر مقطع منصرف کنه. زیرا معتقد هست که نوشتن یک تز به اندازه ی MPhil اما در یک سال به جای دو سال تقزیبا غیر ممکنه، ضمن اینکه به قول خودش تا حالا گروه با چنین کیسی مواجه نشده که یک نفر بخواد تغییر مقطع به این شکل بده.
به هر حال بعد از اینکه دلایل من را شنید و اصرار من را دید قبول کرد که بعد از صحبت با پروفسور "ریک بنیتز" که الان کواوردینیتور هست سوپروایزرم بشه. بهم گفت که می دونم خودت را وقف این کار می کنی اما نگرانی من اینه که کلا این کار شدنی نباشه. در نهایت قرار شد تا شب براش پروپوزال و ایده ام را ایمیل کنم تا او هم با مشورت با جان به یک موضوع عملی در این حوزه برسه.

بعد از کارت آمدم دنبالت و با هم رفتیم دندی و ریز جریانات را گفتم. آمدیم خانه و من نشستم تا یک چیزهایی بنویسم. آخر سر بد چیزی نشد اما تنها به واسطه ی کمک تو و فرم بندی تو یک چیزی شد. برای پل ایمیلش کردم و خیلی دیر وقت بود که خوابیدیم.

چهارشنبه صبح آنقدر هیجان داشتم که خیلی زود از خواب بیدار شدم و دائما داشتم فکر می کردم درباره ی تزم و هگل چه مسیری را باید انتخاب کنم. با هم تا دانشگاه آمدیم تو به محل کارت رفتی و من به فیشر. نشسته بودم و داشتم درس می خواندم که یک دفعه دلشوره ی عجیبی بهم افتاد، حتی وقتی که به تو گفتم هم خیلی تعجب کردی که : تو و دلشوره؟
به هر حال داشتم فکر می کردم که دارم چه کار می کنم. نه در این مورد تنها بلکه بطور کلی. داره 35 سالم میشه و هنوز هیچ کاری نکردم و همچنان همه چیز را به بعد موکول می کنم. این موقعیت برای هیچ کس - مطلقا هیچ کسی که من بشناسم - پیش نیامده. اینکه بدون نگرانی در یک مملکت خارجی بشینی و بدون کار کردن فقط قرار بر درس خواندن باشه و درس هم آنطور که باید نخوانی. همیشه فکر می کردم که خب خدا را شکر برای من اینطوری شده اما واقعیت اینه که حتی اگر استحقاقش را هم یک روزی داشتم امروز به واسطه ی درس نخواندن ندارم.
ن عزیزم تو داری درس می خوانی و کار می کنی و تمام مسئولیت ها را درباره ی زندگی مون به عهده گرفته ای اما من هنوز در خواب غفلتم.

در همین اوضاع بودم که تو با من تماس گرفتی که جان برای من ایمیل زده که نگران نباش وقتی تمام این کارهای اداری تمام شد من به عنوان استاد راهنما از اینکه با تو کار کنم خوشحالم!
هر دو مون به این فکر کرده بودیم که شاید جان متوجه نشده که من می خوام با پل و سر یک موضوع دیگه کار کنم. تو ازم پرسیدی حالا چی کار می کنم؟
خب! نظر اولیه ام این بود که به جان توضیح میدم که چون فکر کردم به مسافرت در سال جاری خواهد رفت نمی تواند سوپروایزر کسی باشد. بر همین اساس هم با پل صحبت کردم. در ضمن اینکه قصد دارم تا در موضوعی دیگر مثل هگل کار کنم. به هر حال دارم کلی پول میدم و این انتخاب منه.

خلاصه اینکه برای دومین روز آمدم تا نهار را با هم بخوریم که تو وقتی حال و بالم را دیدی نگرانم شدی. به ناصر و بیتا هم گفته بودم برای نهار منتظرم نشن. بعد از نهار در نهارخوری ساختمان "ونت ورد" یکراست آمدم خانه تا به موضوع عمیقتر فکر کنم.

اما بعد که کمی بیشتر فکر کردم و مشورت کردن با تو - که راجع به تجربه ات از همین مقطع گفتی - گفتم که شاید اتفاقا بهتر باشه ریسک نکنم و با جان کار کنم. از یک طرف شناخت بیشتری به موضوع دارم و از طرف دیگه اتفاقا اگر نگاهمون بر این باشه که اسکالرشیپ بگیریم برای دکترا این مسیر و موضوع شدنی تره تا هگل. بخاطر اینکه می توانم از شرایط روز استفاده ی مثالی و "کیس استادی" بکنم.

با هم به این نتیجه رسیدیم و قرار شد تو از محل کارت برای هر دوی آنها ایمیل از طرف من بزنی. برای پل نوشتیم که متوجه ی نگرانی و دغدغه ی خاطرت شدم و با توجه به امکان اسکالرشیپ شاید بهتر باشه این مقطع را با جان و در واقع آن موضوع قبلی کار کنم و اگر شد و اینجا اقامت گرفتیم - که اتفاقا این یکی از مهمترین دلایل این تغییر مقطعه - برای دکترا با هم کار کنیم و آنگاه هم تو بهتر می توانی از توانایی و شرایط من و موضوعم تصویر در ذهن داشته باشی.
برای جان هم نوشتیم که در جریان این نبودم که می توان در دوره ی فرصت مطالعاتی هم دانشجو داشت و راهنماییش کرد و به همین دلیل به فکر تغییر افتادم. من هم چون به ادامه ی راه فکر می کنم بهتر دیدم که روی همون موضوع با تو و البته به شکل عمیقتر و حجم بیشتر کار کنم.

هر دو موافق بودند. پل پاسخ داد که این تصمیم بسیار درست و خردمندانه تره. جان هم بعد از دریافت دومین پروپوزال که نشستیم و تا دیر وقت باز هم با هم نوشتیم جواب داد که مسئله ای نیست. موضوعت برام جالبه البته باید درباره اش بیشتر و در جزئیات حرف بزنیم.

ن عزیزم روزهای خوب اما "تاف" و سختیه. البته همه چیز داره خوب پیش میره و امیدوارم هم که همینطور هم برامون پیش بره. طبق معمول بدون تو نمی شود و بدون زحمت هایی که برای من و ما می کشی اصلا پیش نمی رود.

الان که پیش از ظهر پنج شنبه هست. تو سر کاری و من تازه با جان تلفنی حرف زدم و قرار شد که او لطف کنه و نامه ی تاییدم را دم در خانه بیاره. هر چه گفتم که خودم میام می گیرم گفت مگه تو ماشین داری؟ من که دارم برات میارم.
منتطر ایمیل پل هم هستم تا برم و نامه ی تاییدم را از او هم بگیرم تا فردا به امید خدا کارهام و مدارکم را تحویل آموزش دانشکده بدهم و از ماه بعد بطور رسمی روی این پروژه کار کنم.

امیدوارم سالها بعد وقتی داریم این نوشته ها را با هم - و چقدر امیدوارم با هم با سلامتی و خوشی - می خوانیم همه چیز درست پیش رفته باشه، تا حد امکان، و به این ایام و خاطرات با خوشی بنگریم.
دوستت دارم، بیشتر از هر پدیده ی دیگر در جهان. بیشتر از بیشتر. اما هنوز هم به تو و دوست داشتنت نرسیده ام.

هیچ نظری موجود نیست: