۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

مهمترین دهه ی زندگیمان

امروز احتمالا یکی از روزهای مهم در تاریخ عصر جدید هست 21 ژانوییه ی 2009. نه فقط به خاطر اینکه باراک اوباما دولت را از "بوش کودن" تحویل گرفت و با مراسم معارفه اش به خیلی ها که کمتر باور دارند می توانند اوضاع را بهتر کنند - از جمله خودم- یادآوری کرد که اگر برای رسیدن به افقهای بالا تلاش متناسب آن هم بکنید و البته با کمی بخت همراه شوید می توانید به جهان و زندگی بهتری امیدوار باشید. و نه فقط به خاطر اینکه قرار است شروع تازه ای داشته باشم و باشیم. بلکه هم به دلایل بالا و هم به دلیل بودن بیست و یکم و آن هم اولین 21 سال در آخرین سال از اولین دهه ی قرن 21. اگر کمتر کسی از دور و بری ها بداند، تو قطعا می دانی عدد من همین 21 است.

در همین دهه با هم آشنا شدیم، ازدواج کردیم. تو به رشته ی مورد علاقه ات و من به رشته ی مورد علاقه ام پا گداشتیم. با هم از هیچ به همه چیزمان رسیدیم هر چند که با معیارهای اجتماعی در همه جای دنیا هنوز هم هیچ است اما نیک می دانیم که با معیارهای درونی تمام آدمهای همه جای دنیا همه چیز است؛ عشق.
و در همین دهه پایه ی پروازهای بالاتر را خواهیم گذاشت.

بیست و یکمین روز از آخرین سال مهمترین دهه ی زندگیمان مبارک ای جاودانه عشق زندگی و هستی ام.

الان به PGARC رسیدم. ساعت دقیقا 21 دقیقه مانده به 12 ظهر است بدون هیچ اغراقی. صبح در فیشر بودم و دیدم که روغن تن ماهی که در سالاد گذاشته بودی برای دومین مرتبه در این چندماه ریخته داخل کیفم. بهت زنگ زدم و تو هم با اینکه خوشبختانه در کیفت آرامش برقرار بود ناراحت شدی. بعد از دو ساعتی که در کتابخانه معطل پیدا کردن و گرفتن کتابم شدم بهت زنگ زدم و سوپرایزت کردم. گفتم بیا یک فهوه در BB مهمانت کنم - البته با پول خودت!
قهوه با یک مینی مافین زدیم و تو زودی رفتی سر کار و من هم به اینجا آمدم.

دیشب بعد از اینکه از سینما آمدیم کلی با آمریکا و خاله آذر و تهمورث حرف زدیم. بعد از مدتها به لطف خاله چندتا عکس از مامانم و مادر و خاله ها دیدیم که خوب بود. فیلم "Slumdog Millionaire" را دیدیم که اگر بخواهم منصفانه در موردش قضاوت کنم باید بگویم فیلم خوب درجه ی دویی بود. این را با استدلالاتم به تو هم گفتم و تو هم نظرت خیلی تفاوتی با من نداشت. به هر حال بیشتر از فیلم از سینما رفتنش لذت بردیم.
امروز هم قصد دارم یک مقاله ای برای یکی از این سایتهای تخصصی بنویسم که از مدتها قبل بهشون قول داده بودم چیزی درباره ی موضوع پرونده ی ماهشان می نویسم.
صبحم قبل از امدن به مامانم زنگ زدیم چون می دانستیم مرخصی گرفته تا مراسم تحلیف اوباما را ببینه. مادر که قبلا بهش گفته بود آخه آقا آقاته. خودش ساعت 4 صبح به مامان زنگ زده که پا شو ببین رفتن کلیسا. مامان هم بهش گفته: مامان ساعت 4 صبحه. من خواب بودم شما چرا از حالا بیدار شدی؟
وقتی برای بیشتر مردم دنیا جالب باشه دیگه ببین در خود آمریکا چه خبره. حالا اگر به قول عده ای نیاد بابای همه رو در آره خوبه.

هیچ نظری موجود نیست: