۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

خانه ی پروفسور پل ردینگ

دیشب شب خاصی برای ما بود. ن از سر کار آمد محل قرارمون در خیابان کینگ، تا با هم بریم یک شراب خوب برای مهمانی خانه ی پل بگیریم. زود به خانه آمدیم با تهران صحبت کوتاهی کردیم و زدیم به راه. یک ساعتی راه بود و از اکثر وسایل نقلیه هم استفاده کردیم. اتوبوس تا "سنترال"، قطار تا "بوندای جانکشن" و تاکسی تا منزلشان. خانه ی بسیار زیبا و به قول ن رویائی داشتند. ترکیبی از هنر- "ویکی" همسر پل نقاشه و خانه پر از تابلوهای او بود- و فلسفه. یکی از تابلوها عکس روی جلد کتاب پل شده بود و من تا دیدم بهش گفتم که این همون تابلو هست؟ پل هم براش این نکته بینی جالب بود. به هر حال تمام شب را به سنت اینها نشستیم در حیاط و آرام آرام شام خوردیم و گپ زدیم. در فرصتی مناسب من از پل پرسیدم که آیا برای سال آینده می تواند مرا به عنوان دانشجوش استاد راهنما شود و کمکم کند، که گفت سال آینده را مرخصی خواهد گرفت و در دانشگاه نیست. خیلی اوضاع و برنامه هایم بهم میریزه اگر نتوانم با پل کار کنم.

به هر حال قرار شد بروم از طریق آموزش دانشکده اقدام کنم ببینم می توانم برای همین ترم خودم را از آنرز به مستر شیفت کنم یا نه. خلاصه که تمام شب را تا صبح به این چیزها فکر کردم. قبل از خواب هم چون ن خیلی خسته بود و البته دیر هم رسیده بودیم زودی غش کرد - البته نیمه شب هم بود - و من آمدم لپ تابش را خاموش کنم که دیدم ایمیلی از BBC برایم آمده که اگر لطف کنید و وقت داشته باشید خیلی خوشحال می شویم که در میزگردمان به عنوان مهمان یا از طریق ویدئو و یا تلفنی شرکت کنید. خب! جالب بود و هنوز جوابشان را نداده ام. گویا همانطور که داود میگه وبلاگم داره دیده میشه علیرغم اینکه برایش هیچ تبلیغی هم نکرده ام.

امروز اولین کاری که کردم رفتن به "آرتس فکالتی" بود. آنجا بهم گفتند که اگر همه ی کارها را - از جمله نوشتن "پروپوزال" و انتخاب "سوپروایزر" و ...- در همین هفته ی آخر ژانوییه انجام دهم امکان این جابه جایی هست. خیلی خوشحال شدم طوری که دختره گفت می توانم خوشحالی را در صورتت ببینم. چون قبل از باز شدن دفتر آموزش به کتابخانه رفته بودم و چک کرده بودم که اگر با پل نتوانم کار کنم با جان می توانم یا نه که دیدم نه! جان هم از نیمه ی سال به فرصت مطالعاتی میره.
بلافاصله به ن زنگ زدم که بیا پایین یک قهوه با هم بخوریم. راستش صبح که از هم جدا می شدیم او کمی بیش از اندازه با توجه به درگیر بودن فکر و حواسم به این مسئله و بد خوابیدن با من شوخی کرد که کمی حال دو تاییمون گرفته شده بود. از قبل هم قرار گذاشته بودیم برای صحبت با آموزش با هم برویم که البته توی این گرما و با عجله ای که امروزبرای زودتر رفتن به خانه
داریم کار سختی بود.

خلاصه اینکه خودم رفتم و آمدم با ن یک قهوه خوردیم و براش گفتم که طرف در مورد جایگاه و شان "آنرز" چی گفته و در نهایت هم چی شد. خیلی خوشحال شد. طبیعی هم بود. امیدوارم حالا پل قبولم کنه.

امروز ن با کترین استاد راهنماش قرار داره بعد از کار که طبق معمول کترین یا با بد قولی و یا فراموشی اعصاب همه را خورد می کنه. ن بهم گفت که براش ایمیل زده که یا ساعتش را تغییر بدیم و یا من فقط 20 دقیقه فرصت دارم. ن هم می گفت من این تز را بدون هیچگونه کمکی از طرف او تا اینجا نوشته ام و واقعا هم این انصاف نیست. کترین هنوز فصل قبلی را به ن تحویل نداده و نظرش را حتی برای مقاله ی ن که قراره در مجله ی دانشگاه ملبورن چاپ بشه و بیشتر از هر کسی اتفاقا کترین را دارای اعتبار می کنه نداده.
واقعا که من نمی دانم چطور ن با این همه داستان نبریده و بیش از پیش و مصمم تر ادامه می ده. واقعا که دست مریزاد عزیزترینم. برای همین هم هست که معتقدم تو یگانه ای.

امشب برای شام خانه ی جان دعوتیم. عده ای از استادهای داخلی و خارجی هم قراره بیان، فکر کنم که شب خوبی بشه.

هیچ نظری موجود نیست: