۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

کشف زندگی

این اولین نوشته ی سال جدیده.
صبح 31 دسامبر را آرام و خوب شروع کردیم. اما قبل از اینکه برای صبحانه بیرون برویم من زانوم را به بدترین شکل ممکن به پایه ی تخت کوبیدم و خیلی درد داشتم به قول تو شانس آوردیم که نشکست. به هر حالی که بود اما رفتیم دندی برای صبحانه و پست کردن و پس دادن چندتا کتاب و CD که برامون به زور فرستاده بودند تا بخریمشون. در دندی خانم و آقایی آلمانی میز کناری ما نشسته بودند که از من درمورد نان موزی که گرفته بودم سئوال کردند و من هم کمی به خانمه تعارف کردم که بعد از خوردنش گفت به مراتب از نمونه ی لندنیش بهتره. او از ما پرسید و ما هم از آنها. البته برادره سرش تو روزنامه بود اما خواهره که گفت طراح دکورهای اپرا در لندن هست خیلی با ما گپ زد. بعدش رفتیم فیلم کاستاریکا را که دیشب نصفه دیدیم- از بس به نظرمون مسخره آمد- پس دادیم و برگشتیم خانه تا برای شب آماده بشیم. شب سال نو را با هم در بالکن کوچک اما با صفامون نشستیم با شراب و آجیل و شیرینی در کنار گلهای اطلسی که تو برای سال نو از K-Mart خریده بودی و کاشته بودیشون. مراسم آتیش بازی را هم از تلویزیون دیدیم. بعد هم رفتیم در خیابان خودمون King Street قدمی زدیم که البته خیلی خبری نبود. از آن جایی که من پا درد داشتم تصمیم گرفتیم که به خانه برگردیم.
برای این دو سه روز چندتا فیلمی از "بلاک باستر" گرفته بودم که یکیش فیلم Funny Game از پیتر هانکه بود و بابای اعصابمون را در آورد. بخصوص تو را که خیلی اذیت کرده بود.

صبح سال نو را خیلی شاد و آرام شروع کردیم. دوتایی رفتیم "اربن بایت" یک صبحانه ی حسابی خوردیم و بعد کمی قدم زدیم. رفتیم برادوی تقویم دیواری و کیفی برای خودمون خریدیم. من رفتم کتابفروشی "دیمکس" مقدمه ی آخرین کتاب ژیژک به اسم Violence را خواندم.
شب برای شام منزل خانم و آقای موسوی از دوستان ناصر و بیتا و با آنها دعوت بودیم. ما یک کیک از میشل گرفتیم و با بچه ها در ایستگاه اتوبوس "ویکتوریا پارک" قرار گذاشتیم. آنها هم روز قبلش رفته بودند "بلو مانتین" و خیلی خوششون آمده بود. البته بخصوص ناصر از دست لیلا همسر مرتضی که آن هم دانشجوی کامپیوتر دانشگاه در دکترا هست و از قضا جزو بورسیه های دولت احمدی نژاد و خلاصه معلوم الحال هستند خیلی شاکی بود. گویا پسره خیلی مسئله ای نداره اما دختره از هر جهت روز اعصابشون بوده و هست. به هر حال با هم رفت و آمد دارند اما کارشان داره به جاهای باریک می کشه.
منزل آقا و خانم موسوی که آنها هم از دانشجویان دانشگاه خودمون هستند شب خوبی داشتیم. سوسن خانم که دکترای داروسازیش را تمام کرده و آقا مجتبی هم ترم آخر فوق لیسانس بایو تکنولوژی هست و چهار سالی میشه که اینجا هستند. شب هم آقای موسوی لطف کرد و ما را با ماشین رساند.

دیروز هم با ن رفتیم چند مدل شراب برای اینکه هم امتخان کنیم و هم در صورت رفتن جایی همراه داشته باشیم خریدیم. فیلم Burn After Readding برادران کوئن را در سینما دندی دیدیم که بد نبود. من به سلمانی رفتم و شب هم تو ناصر و بیتا را برای تشکر از پولی که به ما قرض داده بودند و بخاطر اینکه قرار بود با حقوقت یک شام بدهی به رستوران تایلندی New Twon دعوت کردیم. شب خوبی بود و ناصر چند باری اشک تو چشماش جمع شد از اینکه بعدها این شب ها و ایام را دلتنگ می شویم. البته بیشتر بهانه ای بود برای دلتنگی هایش از دوری خانواده. یک بطری شراب اضافه هم مزید بر علت شده بود. کلا تصور ناصر از مشروب خوردن تنها مست کردنه و ایده ای از گلویی و لبی تر کردن نداره.

و اما امروز به عنوان آخرین روز تعطیلات. امروز را قرار گذاشته ایم در خانه باشیم و برای فردا خودمان را آماده کنیم. البته "هریت" دختر "جان و پائولین" که هم همکلاسیم بوده و هم پدرش استادم قرار گذاشته برای دیدن همدیگه بعد از مدتها به کافه برویم. تو و من دندی را برای عصر پیشنهاد کردیم که او هم موافق بود. دختر خوبیه و خیلی دوست داره که به من کمکی برای پیشرفتم کنه.

واقعا ایام خوب و ریلکس کننده ای بود. هر چند درسی به آن صورت که می خواستیم نخواندیم اما پس از مدتها خیلی خوش گذراندیم و گذشت.
من از تو همسر یگانه ام برای همه چیز ممنون و متشکرم. از همه چیزت زده ای و می زنی برای زندگی مشترکمون. امیدوارم من هم با قدمهای سریع و استوار کمی جبران محبت های بی پایانت را بکنم.
از فردا باز هم صبح ها همدیگر را "میس" می کنیم. البته با هم حرفهایمان را زده ایم که باید چطور و چگونه پیش برویم تا این روزها را طولانی تر، بهتر و شادتر در سایه ی موفقیتهای بزرگتر دوباره و دوباره داشته باشیم.
بهترین سالها را برای همه آرزو می کنم. آرامش، سلامتی و سعادت.

دوستت دارم بیش از آنچه که پیش از این می توانستم تصور کنم. پیش از آشنایی با تو و کشف زندگی.

هیچ نظری موجود نیست: