۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

از گروه کتابخوانی تا کار در آپن

بازهم با چند روز تاخیر می نویسم بخاطر آخر هفته و در دسترس نبودن لپ تابم. جمعه شب برای شام رفتیم خونه ی بیتا و ناصر و جوجه کباب باربکیو کردیم. ن زحمتش را کشید. من هم قبلش شراب گرفته بودم و با ناصر رفتیم تا محل کار ن دنبالش و سه تایی رفتیم سمت خانه ی آنها. در راه با ناصر ادامه ی حرفهامون را راجع به یک مقاله که ناصر قصد داشت برای کنفرانسی در آلمان بنویسه زدیم و آخر شب کار به اونجایی کشید که قرار شد با هم روی این مقاله کار کنیم. فکر کنم هر دومون کمی گرم و سرخوش بودیم که قرارش را گذاشتیم. چون برای بخش نظری کار منبع خیلی محدوده و مسئولیت من به مراتب سنگین تر میشه. به هر حال به غیر از دور هم جمع شدن و جشن دائی شدن مجدد ناصر و پذیرفته شدن مقاله اش در کانادا قرار بود ناصر برای وصل کردن لپ تاب ما به تلویزیون تلاش کنه که در آخر موفق شد. البته ساعت از یک بامداد گذشته بود که آمدیم سمت خانه. تا رسیدیم ن زنگ زد تهران تا ببینه باباش از شمال به تهران رسیده یا نه. آقای ق یک روزه رفته بود شمال برای کار ویلاها و مسئله ی اعتبارات بانکی. شب هم قرار بود برگرده تهران تا برادر ن یعنی ج را به فرودگاه ببره و اون هم برای شروع ترم جدیدش زودتر راهی دبی بشه. همه چیز مرتب بود خدا را شکر و ما نزدیک های سحر بود که خوابیدیم.

شنبه اما علیرغم اینکه من خیلی تلاش کردم تا لپ تاب را به تلویزیون خانه وصل کنم نشد و باز هم قرار شد ناصر و بیتا بیایند پیش ما. خانه را دوتایی زود طبق برنامه هفتگی تمیز کردیم و ن رفت خرید تا برای شام پاستا درست کنه. بچه ها هم آمدند و بلاخره درست شد. با ناصر یکی دو ساعتی هم راجع به طرح و ساختار مقاله صحبت کردیم.

یکشنبه اولین جلسه ی کتابخوانی مان با هریت بود. کتاب هابرماس به پیشنهاد من برای همه جذابیت داشت. هریت با یکی از دوستاش که اتفاقا از همکلاسی های قبلی خودم بود به اسم جنی آمد و جنی هم گفت این "ریدینگ گروپ" شما خیلی در دانشگاه معروف شده. جالبه چون هر کسی که دور و بر ماست مثل نیک و کایلا و ... اظهار تمایل کرده که به گروه و برنامه ی کتابخوانی ما وارد بشه. حتی کار به جایی کشیده که نیک می گفت پرفسور ریک بنیتز هم گفته اگه گادامر را هم در نظر بگیرید من هم هستم. خیلی با حال شده چون به همه گفتم بابا هدف ما از این کار در درجه ی اول کمک هریت به زبان من هست. خلاصه اینکه جنی هم گفت دوست داره هر از گاهی بیاد و با ما باشه.
شب دوباره سیستم بهم وصل نشد و خودم با توجه به کارهایی که ناصر کرده بود راهش انداختم. فیلمی دیدیم و روز خوبی را به خوشی پشت سر گذاشتیم. خواندن مقدمه ی کتاب که متعلق به مترجم یعنی مک کارتی بود و بحث درباره ی هدف هابرماس و صحبتهای جانبی اما فلسفی به خصوص به من بعد از مدتها خیلی روحیه داد.هریت هم از داستان آشنایی مادر و پدرش- جان و پائولین- از طریق جرج مارکوس شاگرد لوکاچ به خاطر کار روی پروژه ی درسی پائولین که راجع به کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ بود گفت و گفت که در واقع من محصول یک بحث فلسفی بودم! خیلی هر سه خندیدیم.

آمریکایی ها هم خدا را شکر خوبن و مامانم روز 21 دسامبر یعنی فردا را مرخصی گرفته تا برنامه ی افتتاحیه ی ریاست جمهوری اوباما را ببینه.

دیروز هم دوشنبه بود و با ناصر نشستیم چند ساعتی درباره ی همان مقاله ی کذایی حرف زدیم. ناصر تازه یادش افتاده بود که باید مقاله شیوه ای مقایسه ای داشته باشه و برای پیدا کردن متغییر مقایسه و نتیجه اش خیلی فکر کردیم تا اینکه من نکته ی به ذهنم رسید درباره ی "چند فرهنگی" و امکان بروز هویت زنان مسلمان در کانادا و عدم این امکان در استرالیا. به نظر جفتمون شاید مقاله ی جذابی بشه. ن هم که مثل این مدت گذشته - که یک شب درمیان هر دومون بد می خوابیم- خوب نخوابیده بود بعد از کار رفته بود استخر اما اذیت شده بود و برایش مطلوب نبود. با هم برای خرید در برادوی قرار داشتیم. با ناصر قسمتی از راه را آمدیم و در راه ناصر گفت که از وصعیت بیتا راضی نیست. چون خیلی دل به این نداره که تلاش کنه و ادامه ی تحصیل بده، انتقاد پذیر هم نیست.شب نان تست با کره ی شور که خرید و پیشنهاد ن بود خوردیم و خیلی هم لذت بردیم.

اما امروز سه‌شنبه؛ صبح ن خواب بود که توی تخت داشتم نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم که واقعا از اینکه همه‌ی مسئولیتها بر شانه‌های اوست نمی‌توانم احساس خوب و راحتی داشته باشم. اما چون می‌دانم گفتن و بروز دادن همین فکرها هم ناراحتش می‌کنه چیزی به روی خودم نیاوردم. ولی با خودم فکر کردم حالا که درسی به ان معنی ندارم کاشکی کاری مثل کار سال پیش در "آپن" داشتم که با اینکه کار خیلی خوب و راحتی نبود اما می‌توانست کمی به زندگیمان و این احساس کم کاری من کمک کنه. ن را که تا محل کارش همراهی کردم به کتابخانه‌ی فیشر رفتم و کمی را انجا به دنبال منبع برای مقاله‌ی مشترکمان گشتم. ن بهم زنگ زد که کجایی؟ گفتم کتابخانه‌ی دانشگاه. گفت اس ام اس گرگ را گرفتی؟ گفتم نه! متوجه‌اش نشده‌ام. گفت گرگ مسیج داده که یک پروژه‌ی فارسی تو راهه و اگه مایلید و می‌تونید بهم خبر بدید تا برای آمدن به "آپن" خبرتون کنم.
باور کردنی نیست. چون آخرین کار در "آپن" را سال پیش خودمون جمع کردیم و دیگه هم قرار نبود کاری باشه. فکر کنم واقعا این موضوع علیرغم اینکه ممکنه مثل سال پیش من را از درس خواندن بندازه همونطور که قبلا انداخت و باعث شد در طول ترم بهم بیش از حد فشار بیاد، اما هم برای زندگیمون هم برای روحیه‌مون لازمه. اینکه بتونم باری را هم به سهم خودم بر دارم هم به روحیه‌ی خودمون هم به تهران و احتمالا برای پس انداز کردن و شاید ادامه‌ی تحطیل راحتتر کمکمون کنه.

قراره که امروز بعد از کار برم دنبال ن عزیز دلم و با هم بریم سینما دندی احتمالا فیلم زاغه نشین میلیونر. فردا خبرش را می‌دم.

هیچ نظری موجود نیست: