۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

کمترین سهم را من داشته ام

دیروز بعد ازپایان ساعت کار با ن رفتیم "برادوی" تا کمی گوشت و قارچ بگیریم برای پاستا. من معتقدم ن یکی از بهترین پاستا درست کن های این روزگاره. اصلا هم شوخی نمی کنم. بلاخره برای منی که مامانم کارش تو آشپزی ایتالیایی درسته قابل تشخیص هست که ن واقعا این کاره است. اما نکته این نبود. اول رفتیم با ن یک قهوه با نان موزی زدیم- بر طبق روال این چند وقت که من کاملا وابسته به قهوه خوردن شده ام البته در این چند روز گذشته بیشتر با بیسکویت های خانگی ن با طعم پرتغال خورده بودیم، امیدوارم هر چند بار که این خاطرات را می خوانیم در سلامت کامل باشیم و این شاهکارهای ن را miss نکنیم، واقعا من چقدر خوشبختم که با یک چنین کدبانویی زندگی می کنم- اما دیروز یک نان موزی گرفتم تا این مدلش را هم تجربه کرده باشیم و خوب هم بود.
اونجا آقا و خانم موسوی را دیدیم و چند دقیقه ای با هم گپ زدیم. لحظه ی آخر وقتی همگی حرف زدند من آمدم نقل قولی را از استالین شاهد مثال بیارم که ن تذکر داد دست آقای موسوی سنگینه و زود باش. البته در اینکه همواره من بیشتر از سایرین حرف زده ام شکی نیست اما مدتیه که دارم سعی می کنم کنترلش کنم. ضمن اینکه آقای موسوی خودش تو این عرصه یک پا استاده. به هر حال وقتی جدا شدیم این نکته را به ن گفتم که مدتیه وسط حرف زدن در چنین شرایطی به آدم تذکر که میدهی اتفاقا بیشتر باعث شرمندگی طرف میشه که نه خواهش می کنم طوریم نیست و ... . برای اولین بار یا حداقل برای یکی از نادرترین مرتبه ها ن از حرفم و استدلالم ناراحت شد. هر چند که سعی کرد وانمود نکنه و بگه از دست خودش به خاطر درست بودن این انتقاد ناراحته. به هر حال حالمون کمی گرفته شد. اما نکته ی خنده دارش این بود که ن علیرغم تمام خستگی که داشت چون دلخور شده بود یک دفعه تو فروشگاه "کولز" طوری با سرعت شروع به راه رفتن کرد که اگه در المپیک برای دوی صد متر رو پیست بود حتما مدال می گرفت.

البته مثل همیشه زودی همه چیز فراموش شد و یک فیلم گرفتیم و آمدیم شب با هم دیدم که فیلم بدی هم نبود. The things we lost in fire فکر کنم اسمش همین بود. اما وسط فیلم ن کمی سرگیجه گرفت و رفتیم توی بالکن کوچک اما با صفامون که ن گلکاریش هم کرده نشستیم- حالا که دارم اینها را می نویسم می بینم که واقعا من در ساختن این زندگی حداقل سهم را داشته ام- حالش با خوردن یک چایی بهتر شد و با اینکه دیر شده بود اما به اصرار ن فیلم را تا آخر دیدم.

ن خیلی تو فشاره و بر خلاف همیشه کمترین کمکی هم بهش نمی کنم. کار، درس، مسئولیت های مختلف، نگرانی برای شرایط من، نگرانی برای ایران و خانواده، نگرانی برای مسئله ی اقامت اینجا و کانادا و جدیدا هم بی پولی و بی برنامه گی مالی. امروز حقوقش میاد و باید 200 دلار هم روش بگذاریم و اجاره را بدهیم. چند تا قبض هم داریم و جالب اینجاست که برای دو هفته کلا به غیر از اجاره 100 دلار خواهیم داشت. تازه قبض ها را هم باید به تعویق بندازیم. این همه فشار و من در خواب!!!

راستی قبل از نوشتن این پست چون منتظر ایمیل جان بودم اول ایمیل هام را چک کردم که دیدم جان نوشته ببخشید کاملا فراموش کرده بودم باهات قرار بگذارم برای دوشنبه چه طوره؟ در ضمن می خواستم با ن برای شام 23 ژانوییه که یکی از استادان دانشگاه بلژیک هم میاد دعوتتون کنم. دکتر "کارل پاور"- معلم قبلی خودم- با دوست دخترش و هریت و پائولین هم هستند. خب خیلی به قول اینها نایس هست اما جالبتر اینکه ما همون شب خونه ی پل ردینگ دعوتیم. تازه خودمون هم به اصرار از 22 به 23 تغییرش داده ایم.

هیچ نظری موجود نیست: