۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

ملاقات با مونه و استفان

امروز که دارم می نویسم دوشنبه هست اما چون روز ملی استرالیاست تعطیلی عمومیه و من و تو بعد از چند روز خوش گذراندن تصمیم گرفتیم خانه بمانیم تا هم کمی استراحت کنیم و هم به کارهای خودمون و خانه برسیم. اما بذار تا از مهمانی جمعه شب بگم که خیلی بهمون خوش گذشت. برای دومین بار بود که خانه ی جان دعوت شده بودیم و از آنجایی که هم خودش و هم پائولین استاد دانشگاه هستند و هریت هم همکلاسی من هست، طبیعیه که در این مهمانی با چند آدم حسابی آشنا شویم. یکیشون ویویان بود که استاد جان هم در درس زیبایی شناسی بوده و خیلی خانم جالبی بود. اما از او جالبتر برای ما آشنایی با جوانی به اسم استفان بود که استاد دانشگاه در بلژیکه در زمینه ی والتر بنیامین تخصص داره و قراره برای ترم بعد به "نیواسکول" نیویورک بره.
شب خیلی بیاد ماندنی شد. جان خیلی سر به سرمون گذاشت و کلی خندیدیم. البته تو به درستی اشاره کردی که یک جاهایی انگار هریت داشت از دست باباش حرص می خورد. خیلی خندیدیم وقتی که جان درباره ی زبان فرانسه ی من و داشتن ژن زبان با من شوخی می کرد. آخر شب جان بهم گفت برای تغییر مقطع هر کمکی لازم باشه می کنه و گروه هم همینطور و اصلا جای نگرانی در این خصوص نیست. در راه برگشتن ویویان ما سه نفر را رساند و چون استفان تنها برای چند روز به سیدنی آمده و خیلی با شهر آشنا نیست و نزدیک ما هم در همان خوابگاه دانشگاه خانه گرفته، ما تصمیم گرفتیم برای یک قهوه به "کمپوس" دعوتش کنیم برای شنبه صبح.

جمعه شب اما از بس هوا گرم بود - اخبار گفت گرمترین شب سال بعد از 12 ساله - و یکی از این همسایه های احمق با صبح با چند نفر دیگه به بحث درباره ی اوباما و ... با عربده کشی گذراندند، تقریبا هیچ کدوم نتونستیم تا صبح بخوابیم.

اما شنبه روز خیلی خاصی برای هر دوی ما شد. بعد از قهوه و یک ساعتی گپ با استفان تو بهش گفتی که امروز آ برنامه گذاشته تا بریم "آرت گلری" نمایشگاه امپرسیونیسم و آثار کلود مونه را ببینیم. استفان هم با کلی خوشحالی همراهمون آمد و تمام روز را با هم گذراندیم. عجب آثار و نقاشی هایی. به قول تو واقعا سعادت می خواد تا کسی بتونه این چیزها و چنین آثاری را با چشماهای خودش تجربه کنه. روز کم نظیری بود برای هر سه نفرمون. بخصوص من و استفان خیلی درباره ی ایران و فلسفه و هنر و بنیامین حرف زدیم و قرار شد تا با هم مقاله بنویسیم و چاپ کنیم. او گفت که روی این دوستی خیلی حساب می کنه و خیلی دوست داره در بلژیک و یا آمریکا میزبان ما باشه. حتی گفت که برای سخنرانی دعوت نامه می فرسته تا مشکل ویزا نداشته باشیم. به تو هم درباره ی یکی دو متخصص و کتاب خاص کمک کرد و در آخر هم برای ما کتاب نمایشگاه را که به اسم مونه بود هدیه گرفت، ما هم برایش یکی از کارت - تابلوهای مورد علاقه اش را گرفتیم. قرار شد تا هفته ی بعد و قبل از اینکه برگرده یک شب برای شام بیاد پیشمون که بعدا من بهت پیشنهاد کردم بگذاریم برای یکشنبه و "ریدینگ گروپ" هفتگی را با حضور او و هریت در خانه پیش ببریم به هر حال اتفاقا این هفته باید درباره ی بنیامین کار کنیم و او هم متخصص بنیامینه.
هر چند روز خیلی گرمی بود اما شبش با هم رفتیم سینما فیلم "کشتی گیر" را دیدیم که تو خیلی خوشت آمد و من هم که از قبل درباره اش بهت پیشنهاد دیدنش را داده بودم.

یکشنبه صبح رفتیم دندی با هم صبحانه ی مفصلی خوردیم و چون قصد داشتیم تا شام دیگر چیزی نخوریم نفری یک بشقاب "تخم مرغ با تست و گوجه و هم" سفارش دادیم و یکی یک قهوه. خب نتیجه هم معلوم بود هر دو دل درد گرفتیم اما به روی خودمون نیاوردیم و رفتیم "مایر" و "دیوید جونز" تا ببینیم برای تو صندل پیدا می کنیم یا نه. که متاسفانه آن چیزی که می خواستیم و از قبل هم به فکرش بودیم اندازه ی پاهای خوشگلت نداشت.

برای مامانت یک جفت کفش رو فرشی که می خواست گرفتیم و برای من هم جوراب که چون توی حراج بود خیلی قیمتهاشون مناسب شد. بعد به "برادوی" آمدیم تا طبق قرارمون با بیتا و ناصر گوشت بخریم برای کباب و شب به خونه شون بریم. چند تکه استیک گرفتیم و با اصرار من یک پیراهن خوشگل و ارزان برای تو و آمدیم خانه. با تهران و دبی حرف زدیم. تولد مامانت بود و او هم پیش ج هست و زنگ زدیم دبی بهش تبریک گفتیم که خیلی خوشحال شد.
شب هم رفتیم پیش بچه ها که اصلا بهمون خوش نگذشت. با اینکه من و تو خیلی سعی کردیم که سر حالشون بیاریم اما از شواهد بر می آمد که حسابی زدن به تیپ و تاپ هم قبل از اینکه ما برسیم و حالشون گرفته بود. طبق معمول تو باربکیو را راه انداختی و استیک ها را کباب کردی که فوق العاده شده بود. استیک ها را به همراه قارچ ها در سس شراب با سیر و روغن زیتون و جعفری خوابانده بودی که حسابی لذیذ شده بود. اما هر دو از رفتن و باز هم برای بار چندم گرفته شدن حالمون دمغ شدیم.

به قول تو دلیلی نداره که هر بار ما بخوایم سعی کنیم همه چیز را درست کنیم وقتی که در حوزه مسئولیت و حیطه ی علایق مون نیست. مدل زندگی ها با هم فرق داره و این نکته ایه که باید همه درکش کنند.

اما امروز صبح آرامی را داشتیم. تا الان که تو بعد از گردگیری و من بعد از جارو داری نهار و شام را درست می کنی - ساعت 5 عصره و البته دیر صبحانه خوردیم و کمی به کارهای خانه رسیدیم و تو هم یک نوک پا رفتی تا "فرانکلین" خرید - روز عالی و بی نظیری بوده. با آمریکا حرف زدیم همه می خواستن بدونن نتیجه ی مصاحبه ام با BBC چی شده که بهشون گفتم ترجیح دادم به بعد موکولش کنم. واقعیتش هم همین بود.
تو داری روی ظرف چدنی استیک - دو تکه که از دیروز ماند - را درست می کنی و قبلش بالکن را شستی و میز را در آنجا چیدی. من هم با کمال خونسردی طوری که تو متوجه ی پست گذاشتنم نشوی دارم جلویت با لپ تابم که این هفته به خانه آوردم برای همین کار می نویسم.

خب! بوی غذا بلند شده و عنقریبه که به سر میز دعوت بشم. برای اینکه از زحماتت تشکر کنم نباید لحظه ای را دیر کنم. پس دارم میام پیشت گلکم.

هیچ نظری موجود نیست: