۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

دریافتن خوشبختی

این دو سه روزه به هیچ کاری نرسیدم. البته همین چند روز کلی کار داشتیم اما از نظر درسی و کیفی کارم خراب بود. پنج شنبه عصر هست و تازه کیارش با دو نفر از یک moving company آمدند و مبلمان را بهش دادیم تا ببرد برای خودش. همیشه از این مبل خوشش می آمد و ما هم که به سلامتی مبلمان فردا قرار از راه برسه، این یکی را بعد از پنج سال و نیم کار دادیم بهش. امشب از آن شبهای کار بابت سفارش بزرگی هست که گرفته ای. صد نفر هم صبحانه و هم نهار و تمام امروز را درگیر خرید از کاستکو و لابلاز و قنادی بودی و شب هم قراره که ساندویچ ها را ببریم تلاس چون امکان نگه داری این حجم از سفارش را در خانه نداریم. بابت همین سفارش ها تصمیم گرفتم که کلاس فردا را تعطیل کنم. از نظر قانونی اجازه ی تعطیلی دو نوبت کلاس را در سال دارم و سعی کرده ام که هرگز این اتفاق نیفته مگر به حکم ضرورت که این بار چنین شده.

دیشب با توجه به حرفهایی که در چند روز گذشته از حال عزیز که بیمارستان هست و دلتنگی برای بابات و ... زده بودی تشویقت کردم که یک سفر بری تهران. البته داستان از آنجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم به کنفرانس های آدورنو در اروپا نروم. نه آمستردام و نه رم و نه استانبول. خیلی هم حیف میشه اما چاره ای نیست که از نظر مالی صلاح در این هست. خصوصا کنفرانسی که سیلا بن حبیب، جی برنشتاین، سوزان باک مورس و چند نفر دیگه هستند. اما زندگی است و اولویت ما در این لحظه مخارج تابستان و خصوصا وام خانه هست. چرا که از آن طرف باید در فرستادن کمک خرج مامانم هم کم نیاورم و به هر حال تو هم  این سفر را پیش رو داری به سلامتی. خلاصه که قرار شد بجای رفتن به جایی برای تولد تو و یا رفتن من به کنفرانس و ... کمی دست به عصا برویم تا ببینیم سال آینده و سالهای آتی چه خواهد شد.

فردا به سلامتی قراره که خانه را به ناممان کنند. البته هنوز کارهای closing به شکل رسمی تمام نشده و تاریخ مقرر همان شب عید خودمان هست به سلامتی. شنبه هم که بعد از چند هفته تاخیر با کریس قرار آدورنو خوانی دارم و دیروز که بلاخره کتاب جدیدی که در حول حوش ایده و تزم چاپ شده بود را به دست آوردم و از نزدیکی استدلال نویسنده با آنچه که من در چارچوب تزم می خواهم پیش ببرم به شدت جا خوردم و حالم هم گرفته شد. چون آشر می گفت که کاری که داری می کنی خیلی یکه و خاص هست و حالا حداقل بخشی از آن نو بودن خودش را از دست خواهد داد مگر اینکه یک بازسازی جدیدی از کل ایده بدست دهم که این یکی هم جدا از دوشواری و سختیش با این نحو کار کردن من و تقریبا غیر ممکن است.

اما در این گیر و دار دیشب نشستم سر متن ها و درس های آلمانی و تو گویی دارم چینی می خوانم. آنقدر متن برایم غریب بود که خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم. البته فکرش را که بکنی چیز عجیبی هم نیست. بعد از دو سه سال قطع ارتباط با زبانی که هنوز در آن نوآموز و تازه کار بودی چه انتظاری باید داشت. خلاصه که این هم به لیست مسائل این روزها اضافه شد. با تمام این ها اما صبح که از خواب بیدار شدم فکر کردم که چقدر خوشبختم که در کنار تو و با تو هستم. تنها کسی که با تمام وجود بهش تکیه می کنم و اعتماد دارم و عشق می ورزم. خوشبختم چون هنوز با تمام اهمال ها و قدر ناشناسی ها فرصت بازیافت دارم و خصوصا می توانم در آنچه که می خواهد و آنگونه که می پسندم زندگی کنم. خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن به حوزه ها و مسائلی که به اعتقادم از بنیان های بشری است. امکان ارتقاء کیفیت و سعادت زندگی و این ها همه تنها و تنها به لطف تو و در کنار تو شدنی است.
 

هیچ نظری موجود نیست: