۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

و حیف که چنین آسان از دست می رویم

هوا حسابی داره بهاری میشه و حال ما هم که همیشه در بهار خوبه. با اینکه امسال برخلاف برنامه ام به کنفرانسهایی که قرار بود بروم نخواهم رفت و ترجیح میدم که اولویت حساب و کتاب مالی را بیشتر مورد توجه قرار دهم،‌ با اینکه حسابی از نظر درسی و نوشتن عقبم و با اینکه از نحوه ی فعالیت های غیر درسی و درسی، تحرک و تغذیه و ارتقاء کیفی زندگی راضی نیستم اما به قول برادران کوئن که می گویند فیلم می سازیم تا لذت ببریم وگرنه چرا اینقدر دردسر به خودمان بدهیم، من هم باید فلسفه ی نحوه زندگی و زیستم را باز بینی کنم. اتفاقا صبح که داشتیم صبحانه می خوردیم و در راه رفتن به تلاس بودیم کمی از نگرانی های آتی درباره ی کار و ... گفتم و هم به خودم استرس دادم و هم تو را نگران کردم. هنوز هم معده ام درد می کنه چون نمی تونم راحت با این قضیه کنار بیام که بعد از اینکه سال درس و کار و تلاش - هر چند خیلی مفتخر به آنها نیستم بابت اهمال بیش از حد در آنچه که می توانستم و می بایست انجام می دادم و نداده ام - در نهایت هم اینقدر نامطمئن باشی از آخر شاهنامه.

بگذریم. برنامه ی امروزم تصحیح برگه های دانشجویانم هست که دو هفته ای است به هر بهانه ای عقب افتاده و الان هم دیگه آخرین فرصت هست و جمعه باید تحویلشان بدهم چون کلی کار عقب افتاده ی دیگه دارم. دیروز کمی - در واقع خیلی کم - آلمانی خواندم و متوجه شدم کار به قول مادر خرابتر از اینهاست. البته به حرف تو اطمینان دارم که اگر کار کنم بخش عمده ای از آن زودتر از انتظار برمی گرده - البته اگر کار کنم!

دارم آهنگ Faces of Stone از آلبوم جدید دیوید گلیمور به اسم Rattle That Lock را گوش میدم که امیدوارم در کنسرت پیش رو بخواند. به پیشنهاد کریس بلیط اجرای تائتر The Just که کاری از کامو هست و از قرار برای اولین بار به انگلیسی ترجمه شده را برای شنبه شب خریدم که دو تایی بعد از مدتی به یک تائتر خوب برویم. هفته ی آینده یک نمایشگاه عکس از آمریکای دهه ی ۳۰ تا ۸۰ با تمرکز بر زندگی روزمره و جنبش های اجتماعی در AGO هست که باید آن را هم ببینیم.

-----------------

اما جدا از تمام این اتفاقات خوب، شاید ناراحت کننده ترین اتفاقی که این یکی دو روز خیلی فکرم را مشغول کرد، دیدن سام در جمع شاه پرستان بود. هر چند مثل فرشید گرایش و خاستگاه این قصه را همیشه داشت اما به هر حال فکر می کردم باید بعد از این همه خواندن و دیدن و فکر کردن و ... آدمها کمی هم نگاه انتقادی به خط فکری خودشان و گرایش های پنهانشان داشته باشند. اینکه کجا باشی آنقدر مهم نیست، اینکه مثل این بابا "شاه" پرست باشی و یا مثل اون یکی رفیقمون "مسعود" پرست و ... مرا خیلی نگران نکرده، اینکه یک چیزی "پرست" باشی نکته ی منه. پس حاصل این همه ادعا و فکر انتقادی و ... چی میشه. باش هرطور که می خواهی و بپرست هر کس که می پسندی را اما حیف که چنین آسان از دست می رویم.

به رسول گفتم که کار سیاه کردن، از نان خود زدن اما شان و استقلال خود را نفروختن هر چند سخت اما به مراتب راحتتر از این چنین زیر بیرق دیگری رفتن و فروختن خود به جهل و عوام کردن عقل خود است. گفتم امیدوارم روزگار مرا سر چنین دو راهی قرار ندهد اما در نهایت قید هر چیز را بزنم، قید کرامتم را نخواهم زد.

 و حیف که چنین آسان از دست می رویم.       

هیچ نظری موجود نیست: