۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

می نویسم تا زنده بمانم

شنبه ظهر هست و من بعد از اتمام جلسه آدورنو خوانی با کریس به ربارتس آمده ام. تو هم بعد از اینکه با هم صبحانه خوردیم و من راهی کافه شدم تا با کریس درباره ی دو مقاله ی فعلیت فلسفه و چرا هنوز فلسفه حرف بزنیم هفته ی سوم Running را داشتی و بهم گفتی که چون این هفته فرصت تمرین نداشتی نفس کم آوردی. این هفته هفته ی حسابی سرد و تا اندازه ای شلوغ بود. در واقع حال و حوصله ی نوشتن نداشتم وگرنه باید هر روز را به بهانه ای اینجا ثبت می کردم. البته در این لحظه و احتمالا بابت جلسه ی خوبی که با کریس داشتیم کمی از نظر روحی روی فرم آمده ام اما در تمام طول هفته به هیچ کاری نپرداختم و هیچ نکردم. نه ورزش و نه آلمانی و نه از همه مهتر درس. اما نکته ی دلپذیر این هفته چیز دیگری بود: اینکه بابت نبودن سندی بیشتر فرصت شد تا با هم وقت بگذرانیم. اما کار نکردنم و به طبع آن نگرانی از آینده ام باعث شد خصوصا آخر هفته اوقاتم تلخ باشد و تو را هم نگران کنم. به تفصیل اگر بخواهم بگویم اما از اول هفته باید شروع کرد. 

دوشنبه بعد از اینکه پیاده به خانه ی آشر رفتم و دم در و تنها در یک لحظه سلام و علیک بعد از گرفتن نامه هایم پیاده راهی خانه شدم و منتظر تو که هنوز از قراری که با شراره برای چای داشتی برنگشته بودی. سه شنبه بعد از اینکه تو را سر کار رساندم رفتم کاستکو تا خرید مواد لازم برای سفارش چهارشنبه را انجام دهم و از آنجا راهی دانشگاه شدم تا ببینم میشود با Eve ملاقاتی کرد یا نه. با اینکه کمتر از ۵ دقیقه وقت نیاز داشتم اما نزدیک به دو ساعتی در دانشگاه معطل شدم و در نهایت اوو یکی دو پیشنهاد خوب بهم داد. قرار شد که برای بورسیه ی سوزان مان و پرووست اقدام کنم اما احتمالا اگر OGS گرفتم از قبول آنها صرف نظر کنم تا شاید در آینده اگر فرصت و امکانی پیش آمد بتوان بابت Teaching ticket اقدام کرد. ضمن اینکه می دانم که این چند ماه وقت اضافه می تواند باعث ارائه ی تز بهتری شود - البته اگر اساسا کار کنم. از چهارشنبه تا دیروز هوای خیلی سرد و برف و بوران داشتیم. دوباره زمین سفید شد و آسمان خاکستری. پنج شنبه و جمعه به کار خاصی نگذشت جز امور روزمره. یکی دو مقاله ی بی ربط ژورنالیستی خواندم و با جاناتان بابت فرستادن مقاله ی ننوشته ی بنیامین جهت ویرایش هماهنگ کردم و این چند شب یکی دو فیلم از کارهای وودی آلن دیدیم - هانا و خواهرانش و واسازی هری - یک بار دیگر فیلم Dr. Strangelove کوبریک را دیدم و بطور اتفاقی فیلم مستند مصدق از نگاهی دیگر کار زنده یاد هدی صابر را. تو هم با خرید اینترنتی که به عنوان کادو برایت کردم به یکی از سایت های مرتبط به تغذیه سالم برای کسانی که مشکلات گوارشی دارند دسترسی پیدا کردی و کمی سرگرم آن شدی. دیروز جمعه Good Friday بود و هر دو خانه بودیم. بعد از اینکه تا پیش از ظهر در تختخواب ماندیم و حرف زدیم و کمی راجع به برنامه هایی که باید انجام دهیم گفتیم، من برای خرید به بلور مارکت رفتم و نهار دیر هنگام را خوردیم و تو به کارهای تکس GB رسیدی - باید بزودی به دفتر بیژی جون برویم و کارهای سال مالی را انجام دهیم - و من هم مقالاتی که باید برای جلسه ی امروزم با کریس آماده می کردم را خواندم. تا خوابیدیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و صبح هم زود بیدار شدیم. 

اما این هفته و درست در اواسط دیدن فیلم Deconstructing Harry  بود که گویی دچار یک مکاشفه شدم در باب رخوت و بی انگیزگی مفرطی که گرفتارش شدم. منی که بارها و بارها به امکانی که دارم متعرفم و به بخت و موقعیتی که نصیبم شده می بالم و در نهایت هیچ از پی هیچ شده ایام و دستاوردم از روزگار. منی که می دانم و ناتوانم از حرکت و بی انگیزه از تکان و تکانه به خود. به هر روی برایم مکاشفه ای مهم بود و حداقل بخشی از آسیب شناسی ایام و روزهای از دست رفته و بدتر از آن آنچه که پیش روست.

یادم افتاد بخش عمده ای از انگیزه ام در ایران، خواندن و گفت و شنود درباره ی زندگی فکری و اتفاقات هنری، سیاسی و اجتماعی و در یک کلام زیست فکری و فرهنگی بود در جمع هایی اندک از دوستان اما زنده و پویا. چیزی که اینجا وجود ندارد و اگر هم باشد مثل جلساتم با کریس تنها به یک دستور کار و agenda مشخص باز می گردد و جالب اینکه اسمش هم مسمای دقیق خودش است: reading group

در آنجا اما زندگی جریان داشت و از ریشه ها و علایق مشترک و مسایل و بازتاب های غیر مشترک می گفتیم و می شنیدیم و در یک کلام از زندگی و راجع به زندگی یاد می گرفتیم. اینجا اما چنین امکانی برایم متصور نیست. مشکل تنها مشکل زبانی و مفهمومی نیست که در جای خود مشکل مهم و تاثیر گذاری است. مشکل عدم شراکت و دریافت از تجربه ای زیسته در فرهنگ و تاریخ عصری است که "اینجا و اکنون" با دیگران دارم. نمی خواهم و نمی توانم چنان جمعی را در میان ایرانیان مقیم اینجا پیدا کنم که جدای از وقت و حوصله و پشتکار نیاز به پوست کلفت و گوش بی کار دارد و صد البته که این خاصیت کلی ماست که در هر باب کارشناسیم و از آن بدتر غافل از نتایج گفته ها و شیوه ی زندگی و مفتخر به غیر سیاسی بودن و ندانستن و دوری از پرنسیپ. خلاصه که جایی در وجودم که نیاز به چنین حوزه ای داشت و دارد که تاثیرگذاری خود را ببیندو یاد بدهد و یاد بگیرد - ولو در جایی حتی به شکل نیاز به چنین تاییدی از تاثیرگذاری - خالی از وجه شده و همین خلاء در کار است و در حال از کار انداختن بخش های مهم دیگر و اخته کردن کل انگیزه و توانم. در گفتگویی که با هم داشتیم و با اعترافی که کردم به این نتیجه رسیدی که مشکل به واسطه ساختن جمع خاص خود - نظیر تجربه ای که آیدین سعی کرد انجام دهد از ابتدا محکوم به شکست بود البته برای او در همان حد سخنرانی و بازی های مرید و مرادی کفایت می کرد و در نهایت هم البته خسته از داستان شد و بی نتیجه ماند - و با واسطه ی اشراف بر حوزه ی زبان و فرهنگ اینجا قابل حل نیست که در اساس من به چیزی اشاره می کنم که اینجا برایم شکل نخواهد گرفت. آنچه که احتمالا هزینه ی پنهان مهاجرت هست و صد البته که من با کمال میل آن را خواهم پرداخت چون بازگشت به گذشته نه تنها میسر که حتی مطلوب هم نیست. در همان اندک زمانی که با هم در این باب گپ زدیم و در همان مکاشفه ی کوتاه به یک راه حل نسبی و حداقل موقت دست یافتم که به نظر تو نیز شاید بی راه نباشد. باید مثل گذشته و البته در حوزه های متفاوت شروع به نوشتن کنم. بلکه به این طریق و از این واسطه بتوانم با برقراری دیالوگ به تاثیرگذاری و تاثیرپذیری و در نهایت یادگیری از زندگی دست یابم و دوباره انگیزه ای بابت حرکت کردن. باید بتوانم ببینم که کجا ایستاده ام و آیا چراغی در دست دارم که آستانه ی راهی را ولو برای اندک مخاطبانی روشن کنم. و این نکته به دلیل جبر زمان و مکان تنها به واسطه ی نوشتن میسر میشود و بس. پس شاید باید اولین گام را به شکل معکوس بردارم. بازگشت به تجربه ی نوشتن تنها برای زنده ماندن. می نویسم تا زنده بمانم، همین بس.
      

هیچ نظری موجود نیست: