۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

از کجا تا به کجا

داشتم طور دیگری سطر اول و متن امروز را می نوشتم که تلفنم زنگ زد و با رسول دو ساعتی مشغول حرف زدن شدم. در ادامه ی حرف زدن بودم که راهی آرایشگاه شدم و در برگشت وقتی ایمیل هایم را چک کردم دیدم که از ژورنالی که برایشان مقاله ی دموکراسی رادیکال را فرستاده بودم ایمیلی دریافت کرده ام مبنی بر پذیرش مقاله با حداقل ویراستاری و چاپ آن در شماره ی بعدیشان. خب! در ظاهر خبر خوبی است و البته هم هست. اما با اینکه این ژورنال را SPT و شخص جودیت با ایمیل به همگی ما معرفی کرده اما خیلی به نظرم ژورنال طراز اولی نیست. به هر حال برای شروع شاید که باید گفت خبر خوبی است. اما قطعا خبر بی نظیر این نخواهد بود.

خبر اصلی ایمیلی است که از دفتر جو به تو زده شد و تماسی که گرفتند تا بگویند مورگج درخواستی ما توسط بانک مورد پذیرش قرار گرفته و کار برای نهایی کردن خانه تمام شده تلقی میشه.  با اینکه از قبل قول داده بودیم که از امروز که اول هفته هست بدون بهانه و شوخی به روند تغییر روش زندگیمون سرعت بدهیم و ورزش و تغذیه ی مناسبتر و ... را هر روزی کنیم اما قرار شد امشب یک جشن کوچک دو نفری بگیریم که صد البته هزاران شادی و تبریک باید نثار تو و خودمان کنیم. کمتر از شش سال پیش که آمدیم اینجا حتی در پرداخت اجاره ی خانه و تصفیه کارت اعتباری مان مشکل عدیده داشتیم، نه اینکه امروز همه چیز عالی شده و مشکلی نیست که اتفاقا پای چنین معامله ای رفتن فشار را بیشتر هم خواهد کرد اما این تو بودی که با تیز بینی و تحمل و صبر، با کار و تلاش و استمرار به من نشان دادی که تصمیمت برای جلو بردن زندگی به این شکل تنها و تنها با کار تمام مدت و سخت و آن هم خارج از احتمالات کار و تدریس در دانشگاه امکان پذیر است و در یک کلام دوباره این تو بودی و هستی که نه تنها همه چیز را جلو می بری که بارها به من درس استقامت، باریک بینی و صبوری می دهی. من به تمامه مدیون توام. وقتی بهم خبر دادی برایت نوشتم که عزیزترینم ببین که از کجا تا به کجا آمده ایم و هنوز چقدر راه صعب اما زیبا و پر محتوا پیش رو داریم به سلامتی.

البته هنوز کارهای رسمی و اداری مانده اما اصل داستان با توجه به مشکلاتی که بابت OSAP و وام بانکی داشتیم تمام شده هست و باید سزاوارنه جشن گرفت. به امید خدا بدون مشکل داستان را پیش خواهیم برد و امیدوارم که فشار جدی به زندگی و معیشتمان نیاید.

از جمعه شب تا آخر ویکند هر وقت که خانه بودیم روی مبل جدیدمان که بیش از حد انتظار خوب و راحت هست و واقعا کمر درد مرا آرام کرده بودیم و خوش گذراندیم. جمعه که مبل را آوردند بعد از اینکه خانه را جارو کردم و آتمن را جلوی مبل گذاشتم تا غروب که تو بیایی منتظر شدم و نشستم تا با هم افتتاحش کنیم.  شنبه هم با کریس بلاخره پس از یک ماه جلسه ی آدورنو خوانی را ادامه دادیم و برخلاف دفعه ی اول خیلی به نظرم عالی نبود. البته احتمالا انتظار من بیش از حد بالاست و گرنه شاید که نکاتی که طرح کردیم چندان هم میان مایه نبودند. جدا از این برنامه تمام شنبه را در کنار هم و در دل هم در خانه ی زیبایمان بودیم و خوردیم و نوشیدیم و دیدیم و گفتیم و خندیدیم. روز خیلی خوبی شد با اینکه تا اوائل بعد از ظهر من خیلی سر حال نبودم. یکشنبه - دیروز - بعد از گپ و گفتی که با تهران داشتیم برای خرید یک دست لباس مناسب دویدن برای تو - که به سلامتی از این هفته کلاس های دویدن در پارک را شروع خواهی کرد - به یورک ویل رفتیم و بعد از نهار تو که با اوکسانا قرار سونا و... داشتی رفتی به جایی به اسم حمام که خوشتان هم نیامده بود و من هم قسمت اول سه گانه ی نبرد شیلی اثر Patricio Guzmán را دیدم.

قرار بود از امروز درس خواندن و آلمانی دوره کردن را شروع کنم که نشد - طبق معمول. البته این چند روز شاید خیلی بابت درس خواندن فرصت نداشته باشم چرا که باید برگه های دانشجویانم را هر چه سریعتر تصحیح کنم و جمعه تحویل دهم. اما آلمانی را باید از فردا شروع کنم و کار روی تزم را بعد از دو سال پرسه زدن در حاشیه به شکل جدی شروع کنم.

فعلا اما خبر خوب رسیدن بهار است که با بهار زندگی ما قرین شده و با شروعی تازه به سلامتی تو و زندگی عاشقانه مان.
 

هیچ نظری موجود نیست: