۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

دیدن جان و پائولین

یکشنبه عصر هست و تو با آیدا و بچه هاش رفته ای یورک ویل که کمی به بچه ها خوش بگذره و کمی در این هوای عالی آفتابی بازی کنند. من اما چنان درگیر سرماخوردگی و مریضی کوفتی که گرفته ام هستم که باید کلی اصرار به تو می کردم که لااقل این برنامه را کنسل نکن که از ویکندت چیزی بفهمی.

خیلی حالم نامیزون هست. مثل اینکه مریضی جدیدی است و علیرغم اینکه تمام زمستان را به خیر پشت سر گذاشتیم سر بهار اینطوری زمین گیرم کرده. سرما و لرز و سرفه امانم را بریده و با اینکه سعی کردم کلاس جبرانی فردا دوشنبه را هر طور شده برگزار کنم اما امکانش نیست. همین که جمعه رفتم کلی هنر کردم. البته کلاس دومی که کلا ۳ نفر آمده بودند از جمله آن دختر متقلب چینی که حالا اصرار داره بهش کلی هم نمره بدم.

بگذریم! خیلی توان توضیح ندارم. فقط همین چند سطر را می نویسم که خیلی سر رشته ی روزها از دستم نره که فعلا کارهای من خوابیدن در تخت هست و بس.

جمعه شب بعد از کلاس هایم رفتیم خانه ی کلی و گاری که به سلامتی ازدواج کرده اند و در خانه ی مشترک زندگی جدیدشان را شروع کرده اند. شب بدی نبود جز بی حالی و مریضی من. کلی کمی از درس و تزش گفت که حسابی هم عقبه اما روحیه اش خیلی خوب بود و گفت با اینکه نصف تزش را هنوز بیشتر تمام نکرده و آخر سال ۶ هست و هنوز هیچ چیزی چاپ نکرده و از آن عجیب تر هنوز کمیته اش هیچ فصلی از کارش را نخوانده اما گفت سعی داره تا سپتامبر تمامش کنه.

از کنفرانس رم هم برنامه و schedule فرستادند که تو بهم زنگ زدی و گفتی که جان و پائولین هم در کنفرانس هستند و خیلی خیلی خوشحال بودی. دیدن جان بعد از ۵ سال جالب خواهد بود. جالبتر اینکه به قول تو انگار که فقط من و تو جوجه های این کنفرانس هستیم. از پیتر دیوس و دبرا کوک گرفته تا خود استفانو و آندرو فنبرگ تا جان و پائولین خلاصه اسمهای اساسی در این حوزه همگی هستند. دست تری درد نکنه. واقعا آدم خوبیه و خصوصا برای تو خوشحالم که واقعا نقش حمایت کننده داره. برخلاف آشر و حتی دیوید در این دست موارد. خلاصه با اینکه این روزها هیچ درسی نخواندم اما دیدن اسم جان بیشتر ته دلم را خالی کرد که حتما در این دو هفته ی باقی مانده چیزکی بنویسم در خور. کلی که آن شب خیلی از مقاله ام در تیلوس تعریف کرد و گفت که چقدر نگاه ویژه ای داری که می خواهی موضوع Beyond را در مارکس پیدا کنی. شاید روی همین موضوع با تلفیق نگاه آدورنو کار کنم. اما تو که حسابی از دیدن جان و پائولین که خیلی هم دوستشان داری خوشحالی و من از ذوق تو بیشتر خوشحال شدم.

از طرف دیگه جاکومو برایم ایمیل زده - درست زمانی که من می خواستم بهش خبر بدم ببینم در یکی از این شهرهایی که می رویم ساکن هست یا نه و خلاصه گفت که وسط راهه و می تونیم یک بعد از ظهر دور هم جمع بشیم. حالا البته به بقیه ی برنامه مون بستگی داره. اما خواسته بود برایش یک وقت گفتگوی کتبی بدم تا سئوالاتش را بفرسته و بعد برای مجله شون ترجمه کنه.

کلاس ها هم وضعیتی بدی پیدا کرده اکثرا تصمیم گرفته اند که Assessed Grade  بگیرند و بی خیال امتحان پایانی بشوند که کار درستی هم هست اما بلاخره هنوز ده نفری از هر کلاس هستند و یک وضعیت نمیداری شده.

دیشب هم با توجه به اینکه دو تا کنسرت هفته ی پیش را یکی بابت سفارش تو و یکی هم بابت مریضی من نرفتیم به اصرار خودم چون می دانستم که چقدر دوست داشتی که من کنسرت Max Rabee و پلاتز ارکسترا را دوباره بروم گفتم هر طور شده باید حالا که بلیط گرفته ای و اتفاقا در لیست تلاس هم نبود و تو از مدتها قبل سفارش داده بودی و گرفته بودی برویم. به خوبی سه سال پیش نبود. تو هم معتقد بودی دفعه ی قبل که بلیط گوته را من بردم و رفتیم خیلی بیشتر خوش گذشت خصوصا که کاملا اتفاقی بود و بهت زنگ زدم و تو که در کتابخانه ی ترینتی بودی با کوله پشتی آمدی و من هم از گوته و خلاصه خوش گذشت. دیشب هم خوب بود اما حال من و سختی نفس کشیدن و خود اجرا کمی باعث پایین آمدن کیفیت حظ و لذتی که دوست داشتیم ببریم شد.

گفتم لذت و یادم به یک داستان در هفته ی گذشته افتاد درباره ی ماندانا و امیر که دو سه ماهی هست رفته اند ونکوور و ماندانا کار پیدا کرده و امیر نه و همین باعث شده طرف قاطی کنه و مدتی زندگی را به ماندانا زهر کنه - اینجور که خودش بهت گفته- و اصرار به طلاق داشته باشه و رفته باشه یکی دو هفته ای در هتل و... حالا پشیمان برگشته و اصرار که من رو ببخش. ماندانا هم بهت گفته که این داستان ها را در ایران هم یکی دوبار داشتند اما اینجا در یک مملکت غریب و در چنین وضعیت بی کسی. خلاصه حالا گویا حال و روزشان بهتره اما به هر حال داستانی است که جای زخمش تا مدتها باقی می ماند.

آخرین قصه ی چند روز گذشته هم خبر ممنوع الخروجی بابات بابت بدهی های بانکی اش در دبی بود که فعلا قراره دنبال چاره برایش باشند اما احتمالا اگر حتی بتونه تابستان یک سفر بیاد اولش همراه مامانت نخواهد بود- که کلی حالگیری شد چون دوست داشتیم کاتج ببریمشون و کبک که حالا باید ببینیم چطور میشه.

دیشب نتونستم درست بخوابم چون سخت نفس می کشم و بدنم خیلی درد می کنه و شاید یک پنجم انرژی معمولم را هم نداشته باشم. امیدوارم اما هفته ی خوبی شروع بشه و خصوصا چهارشنبه همه چیز خوب پیش بره که روز دفاعم هست برای پروپزال. جالب اینکه بعد از یک ماه و نیم دوباره آیدین امروز بهم زنگ زده بود تا طبق معمول راجع به پروپزالش وچاپ مقاله در مجلات ایران سئوال کنه. داستانی که خصوصا تو را مدتی است خیلی اذیت می کنه چون - و البته به حق - داری بهم نشون میدی که چطور ملت تنها می خواهد از آدم استفاده ی ابزاری کنند و دیروز هم بهم گفتی که نه به خاطر اینکه همسرم هستی بلکه کاملا با نگاه بیرونی معتقدی سطحم از این اطرافیانم بابت کار و تحلیل و کلاس و ... بالاتر هست اما همیشه حرص تو را در می آورم چون خودم را پایین می کشم مبادا دیگران احساس بدی کنند. گفتی نمونه اش کلی و راست هم می گفتی.

هیچ نظری موجود نیست: