۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

به انتظار

ماه اکتبر در حالی تمام شد که برخلاف تمام برنامه هایم هیچ کاری را درست پیش نبردم خصوصا از نیمه ی ماه که برایم قطعی شد از امتحان جامع در این ماه خبری نیست انگار که موتورم از کار افتاد. ماه اکتبر در حالی تمام شد که تنهایم و تو پیش مادر هستی. و خلاصه کلی چیزهای دیگه که می توان به عنوان کاستی و کمبود ازشون یاد کرد.

اما تصمیم دیگری دارم. تصمیم دارم از ماه نوامبر که دقایقی هست شروع شده اینگونه یاد کنم که ماهی است که تو در اولین روزش بر می گردی در آغوش و دل من. فردا شنبه - که نیم ساعتی هست رسما شروع شده - با اینکه برنامه های درسی و جانبی را شروع نخواهم کرد اما روز مهمی خواهد بود چون منتظر تو هستم. آرایشگاه می روم، گل می خرم و خانه را مرتب می کنم و به فرودگاه می آیم تا این دوری چند روزه که باعث شد حتی کلامی درس که هیچ حتی مجله و کتاب هم نخوانم را به اتمام برسانم.

چهارشنبه بجای اینکه در ربارتس بمانم زود برگشتم خانه و به بطالت در اینترنت گذراندم. اتفاقی متوجه شدم سام - کسی که احتمالا بیشترین محبت را در سختترین شرایط زندگی خودش و تا حدی خودم برای سالها بهش کردم از خانه و پناه گرفته تا کار و کمک خرج و شهریه دانشگاه و شاید از همه مهمتر نجاتش از اطرافیان کوته فکر و سنگ صبور بودن و ... و ... طوری که همه می گفتند طرف نه تنها لیاقت نداره که اساسا چشم دیدن موفقیت هیچ کس دیگر را نداره حتی خود تو را - احمقی در قامت دوست و ابلهی کمتر از شان و شعور محبت و دوستی خلاصه از اینکه دیدم تا کجا بابت کینه و ناراحتی سعی در زخم زدن کرده و دارد خیلی مکدر شدم.

پنج شنبه - دیروز- در حالی که حالم خوب بود و رو به راه تا قصد داشتم که از ربارتس بیرون زده بودم تا کمی در هوای خنک اما مطبوع قدم بزنم و بطور اتفاقی در آسانسور متوجه شدم کسی نگاهم می کند اما قصد دارد توجهم را جلب نکند. با کمی تامل متوجه شدم سایه میثمی مترجم و استاد زبان فلسفی در دانشگاه بود که یکشب در صف سالن چارسو وقتی با همسرش آن انتهای صف ایستاده بودند به تو گفتم که فردا اگر قصد داشتم امتحان دانشگاه را شرکت کنم امتحان کلاس او بود و خلاصه صدایشان کردیم و چون جلوی صف بودیم به همراه خودمان زودتر از قاعده داخل سالن شدند و جز یک باری که در کلاس دیده بودمش و آن شب در تئاتر شهر که مربوط به بیش از ده سال قبل میشد آن هم با روسری و مقنعه تشخیصش سخت بود اما شناختمش. او هم احتمالا من را شناخت و یا حدس زده بود که شاید جایی همدیگر را دیده ایم. به هر حال با کمی جستجو در اینترنت متوجه شدم در حال گذراندن دکترای دیگری در دانشگاه تورنتو و در رشته ی ادیان هست. نگاهی به رزومه اش کردم و واقعا از اینکه ملت چنین رزومه سازی می کنند خنده ام گرفت. هر چند همانطور که امروز به تو گفتم بسیار قابل تقدیر هست این همه سعی و کوشش. خصوصا در کشوری که نه تنها فلسفه از اساس بی اهمیت است که به قول افلاطون در باب هنرمند می گفت آنجا زن بودن دو مرتبه از ساحت حقیقت به دور است.

خلاصه تا از ربارتس بیرون آمدم و به کرما رسیدم بهم زنگ زدی که بلت برایت ایمیل زده که نامه ای که برای شرک نوشته بوده اشتباه است و بیا یک نامه ی دیگر نوشته ام. با اینکه بعید می دانستم امکان جابجایی نامه ها در فایلت باشه اما چون جودیت منتظر فرم تایید شده و تصحیح شده ی شرک تو بود با ماشین رفتم اول نامه را از دفتر مردک بی فکر گرفتم و بعد راهی دانشگاه شدم که متاسفانه جودیت از بعد از نهار بابت یک جلسه کار رفته بود و پشت درش نوشته بود فردا بر می گرده. روی پاکت بزرگتری یک شرح ماوقع نوشتم و نامه ات را داخل آن گذاشتم و از زیر در فرستادم داخل اتاق. امروز در جواب ایمیلت نوشته بود که مشکلی نیست و عوضشان می کند. داستانی شد خلاصه این داستان شرک تو.

تا رسیدم خانه عصر شده بود و نهار و شام را یکی کردم و با دیدن فیلم The Shining کوبریک که ندیده بودم روز بی فایده از نظر کاری اما مفید بابت کار تو را تمام کردم. تو هم با دوستت نوا قرار داشته بودی و روز خوبی را داشتی.

امروز هم در یک روز بارانی و سرد با سردرد آغاز کردم و بی حوصلگی تا عصر که بعد از نهار حالم کمی بهتر شد. اسکایپ با تو و مادر در این چند روز خصوصا باعث شد که کمی دل تنگی ام برای مادر جبران شود. با مامانم حرف زدم که خوب بود و الان هم که ساعت نزدیک یک بامداد و آنجا ۱۰ شب هست تو و مادر خانه ی خاله آذر هستید و خدا را شکر این سفر خصوصا باعث شده که خاله آذر با تو بهتر از قبل و در موقعیت مناسبتر آشنا بشه و خلاصه هم برای من و هم برای مامانم گفت که چقدر ما مناسب هم هستیم و ... تو هم گفتی که خیلی با خاله بهت خوش گذشته و همه چیز خوب بوده. البته متاسفانه مشکل اساسی خاله و مامانم *مودی* بودنشان هست و به هر حال آدم هرگز نمی تونه روی یک رفتار قبل پیش بینی حساب کنه. امیرحسین هم که بلاخره یک سری به تو و مادر زده امروز و تمام مدت منتظر بوده که یک زمانی بیاد که خاله آذر نباشه. از بس کم بهش محبت کرده اند و البته طرف همیشه طلبکار از همه هست. اما جای شکرش باقی است که دیگه روی پای خودش ایستاده هر چند انتظار داره همه بابت این کار در ۲۶ سالگی اش روزی سه مرتبه پیش از غذا ازش تشکر رسمی کنند.

بگذریم. از فردا و در واقع امروز بگویم که روز و ماه جدید پیش روست و قراره که به سلامتی کلی کار تازه و مهم در آن بکنیم. من که می خواهم COMPS  را بدهم برود پی کارش و از آن مهمتر پروپوزال خودم و تو را بنویسم. احتمالا MRP تو را بنویسم و شاید هم تلاشی برای کارهای اولیه ویرایش مقاله ی آدورنو برای چاپ بکنم. تو هم که کار و سفارش داری و رژیم غذایی ات وارد مرحله ی دیگری میشه. در کنار اینها ورزش باید بکنیم و من هم باید رژیم غذایی بهتری آغاز کنم. آلمانی هم که دیگه اگر بعد از بیش از دو سال درست و مرتب به شکل روزانه پیگیری نشود بهتره که کلا قیدش را بزنم.

اما از همه چیز مهمتر تمام شدن این چند روز فراغ و دوری است که مثل جهنم به بطالت و افسردگی برایم گذشت در نبود تو.

به همین دلیل نوامبر را خیلی دوست دارم و خواهم داشت.

هیچ نظری موجود نیست: