۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

طاق شدن صبر

دیگه دل توی دلم نیست. داری به سلامتی میرسی و من هم بعد از این پست اول میرم از بلور یک دسته گل می گیرم و میام فرودگاه. با اینکه دیشب ساعت از ۳ صبح گذشته بود که خوابیدم و صبح هم نسبتا زود بیدار شدم اما از ذوق آمدن عشقم از اصلا احساس خستگی نمی کنم. واقعا که عشق زیباترین پدیده ی عالم موجود هست.

امروز هیچ کاری نکردم جز رفتن به آرایشگاه و بعد لابلاز برای خرید بابت شام امشب. تمام بعد از ظهر را هم با رسول تلفنی حرف زدم که بد نبود و بعد از مدتها کمی گپ مفصل زدیم. واحد آپارتمانی جدیدش را بهش تحویل داده اند و دیروز اسباب کشی کرده بود و می گفت بعد از دوسال انگار که از قزل برگشته و آزاد شده. با اینکه خیلی اهل دراماتیک کردن و به کار بردن چنین تعابیری هست - البته اصلا اهل بزرگنمایی و غرولند نیست - اما به هر حال می دانم که خصوصا بابت شرایط روحی و جسمی اش چقدر از داشتن یک واحد درست و حسابی با آشپزخانه خوشحال و با روحیه شده.

تو هم سفر خوبی داشتی و امیدوارم که امشب و فردا به خوبی استراحت کنیم که به سلامتی از دوشنبه ماه جدید و را با انرژی و برنامه پیش ببریم.

خب!‌ تا دیر نشده بلند بشم و بیام سمت فرودگاه که دیگه طاقت ماندن در خانه را ندارم.

بی تو نه نوری در چشمانم هست و نه امید زیر این سقف و نه جانی در دلم.

تو همه چیز منی. همه چیز.

هیچ نظری موجود نیست: