۱۳۹۳ آبان ۵, دوشنبه

غمگین

به سلامتی بزرگترین سفارش GB را که برای ۵۰ نفر صبحانه و نهار بود تازه تحویل دادی و من هم برگشتم خانه. البته نهار هنوز مانده و جالب اینکه تقریبا سودی هم دستت را بابت این سفارش نمی گیره. دلیل قبولش اما این بوده که می خواستی برای خودت بازاریابی کنی و یک حالی هم به ونسا بدهی که با بودجه ی کم می خواست از تو سفارش بگیره. خلاصه که تمام دیروز تقریبا به این کار گذشت. بعد از صبحانه من را به ربارتس رساندی و رفتی کاستکو. من که این ایام دوباره فیل ام یاد هندوستان کرده بجای درس خواندن کمی مجله ورق زدم و بعد از یکی دو ساعت برگشتم خانه. امروز هم اهل درس نیستم و قصد دارم از فردا که به سلامتی صبح زود تو را به فرودگاه رساندم که برای چند روز راهی آمریکا شوی تا مادر را ببینی - سفری که قرار بود با هم برویم اما هم از نظر مالی و هم از نظر درسی من شرایطش را نداشتم و به همین دلیل بهتره که واقعا هم درس بخوانم - بعد از رفتن به کلاس آشر از بعد از ظهر استارت نوشتن پروپوزالم را بزنم که کلی بابت همه چیز تاخیر دارم.

اما از داستان چند روز گذشته و اینکه چرا ننوشتم بگویم که داستان ناراحت کننده ای بود. پنج شنبه ظهر بعد از اینکه رفتم و نامه ی پروفسور بلت را برای اپلیکیشن شرک تو گرفتم و عصر تو به قصد تمام کردن کارهای شرک به خانه آمدی همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه تو آنقدر در انجام کار شرک تاخیر کردی که ساعت از ۱۰ شب گذشته بود. من دایم سعی کردم که همه چیز آرام جلو برود تا اینکه بعد از خواندن پروپوزال شرک که آخر وقت گفتی نگاهی بهش بیندازم متوجه شدم عملا کار نکرده ای و در واقع چند سطر بیهوده به همان یک صفحه پروپوزال OGS سال پیش اضافه کرده ای. سعی کردم کمی با چند پیشنهاد بهترش کنم که تو دایم خمیازه کشیدی و بی حوصلگی کردی و ... که دیگه از کوره در رفتم. شاکی شدم شدید و البته حق داشتم. یکسال تمام با هر طرفه الحیلی از خواهش و التماس گرفته تا اصرار و یادآوری دایم و دایم ازت خواسته بودم که برای این پروپوزال وقت بگذاری و نکردی. یک سال و شاید هم کمی بیشتر. این آخرین فرصت شرک بود که از دست دادی و این خیلی ناراحتم می کرد نه به دلیل اینکه فکر می کردم که قطعی است و حتما بورسیه را می گیریم بلکه به این دلیل که نه تنها نخواستی و نکردی و وقت نگذاشتی که حتی به من هم این فرصت را ندادی که حداقل مثل OGS خودم عمل کنم و نتیجه اش را برای زندگی مون بگیریم.

ناراحتیم از این بود و هست که آنقدر که بابت سایت و بزک دوزک GB وقت گذاشته ای - که نه تنها لازم نبوده و حتی هنوز هم بعد از دو ماه درگیری فکری هر روز و هر هفته راه نیافتاده - و آنقدر که بابت کیارش و خاله جون و دوست و فامیل و آشنا و غریبه و سندی و تلاس و ... که اگر بخواهم بشمارم حالا حالاها باید نوشت وقت و فکر و انرژی گذاشتی که برای چنین کار مهمی که تاثیر بی نظیر در زندگی مون داره حتی یک صدم وقت و دلمشغولی و فکر نگذاشتی. شاید بیش از هر چیز از این جا خوردم که علیرغم اینکه می دانستی چقدر این داستان مهم هست و چقدر برای من اهمیت داره کمترین اهمیتی بهش ندادی، تنها و تنها به این دلیل که علاقه ای نداشتی و صد مرتبه جای تاسف که حتی مرا هم در تاریکی و بی خبری گذاشته بودی چون خودت هم فکر نمی کردی که این کار خودش کاری است. بهت گفتم که GB در تمام دو سه سال آینده شاید نیمی از پول شرک را هم در نیاره و از آن مهمتر - که پول که اساسا موضوع اصلی بحث من نبود - اینکه تو راهت را از درس و آینده دانشگاهی جدا کرده ای که اشکالی نداره و شاید اساسا تصمیم درست و بجا اتفاقا این باشه چون معلوم نیست دو دکترای بیکار در آینده ای نزدیک چگونه می توانند روزگار بگذرانند اما از اینکه جدا کردن راهت با کمترین بهاء به خواست من و شکل زندگی مان در این مرحله و ... خلاصه که هنوز هم که راجع بهش می نویسم به شدت ناراحت می شوم.

خلاصه که پنج شنبه شبی شد تاریخی. تا صبح هیچ کدام نتوانستیم درست بخوابیم و جمعه را بدتر هم پیش بردیم وقتی که تو صبح گفتی که خودت به دانشگاه می آیی تا پرونده ات را به جودیت تحویل دهی و وقتی که برخلاف این همه اصرار و تقریبا هفته ای دو سه مرتبه یادآوری دیدم که اصلا نه بیبلیوگرافی داری و نه رفرنس که تا پنج صفحه جا داری اضافه کنی داده ای و آنچه که من از فایل خودم برایت قبلا فرستاده ام را دست نخورده ضمیمه کرده ای. چیزهایی که کمترین ربطی به پروژه ات ندارد - مثل سید قطب - و چیزهایی که باید باشد حتی در حد یک کتاب و رفرنس هم وجود ندارد مثل موف و آرنت و ... خلاصه سر کار بودی و من قبل از رفتن به دانشگاه برای کلاسهایم و تحویل پرونده ی تو کمی رفرنس ها را درست کردم اما فرصتی نبود که بتوانم آنگونه که می خواهم درستش کنم. نه یک رفرنس از جنبش های فمینیستی و نه یک خط از تئوری های مرتبط و خلاصه در یک کلام هیچ اندر هیچ بعد از یکسال هر هفته و هر بار با عزیزم و جانم و ... و این نتیجه اش. بدتر اینکه فرصت را از من هم گرفتی.

خلاصه که جمعه شب بعد از کلاس با اینکه اول قرار بود با سمیه و جمیز بیرون برویم و اما از آنجایی که حالش را نداشتیم و البته آنها هم جایی را رزرو نکرده بودند و تنها گفته بودند برویم بیرون و ما هم در شرایطی نبودیم که دو ساعت در صف منتظر شویم به قیمت شاکی شدن سمیه و البته شاکی شدن بی مورد چون تو هم بهش گفته بودی که اگر کسی بخواهد قرار بگذارد برای جمعه شب و یا ویکند باید از چند روز قبل به فکر گرفتن جا باشد برنامه را که در واقع برنامه ای هم نبود بهم زدیم و خانه نشستیم و بهت گفتم که این یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی ام بود. فهمیدن اینکه اساسا تو آنچه را که برایت مهم یا دلخواه نباشد انجام نمی دهی ولو به قیمت اهمیتش برای زندگی مون و یا اهمیتش برای من در فضای زندگی آکادمیک.

جمعه و شنبه را با فشاری که پنج شنبه شب و جمعه صبح داشتیم سر کردیم و سعی کردیم کمی بازیابی و ریکاور کنیم. دو فیلم دیدیم که در واقع بخش میانی و پایانی تریلوژی آپارتمان اسپانیایی بود به اسم عروسک روسی و پازل چینی که در مجموع خوب بودند و خصوصا قسمت اول و سوم که در نهایت سه گانه را خوب تمام کرده بود. دیروز هم که تو به کاستکو و کارهای سفارش امروز گذراندی و من هم کمی مجله خواندم و حیرت دوباره ای کردم و تاسف مکرری خوردم از فضای فکری و فرهنگی رسمی در کشور. سرمقاله های مهرنامه و اندیشه پویا و ... خلاصه که به نظرم - اگر دچار همان داستان همیشگی و تاریخی اذهان نسل های قبل نسبت به نسل جوان تر و یا دوری از فضا نشده باشم که بعید می دانم چنین باشد - می توان گفت که اساسا بنیادها در حال اضمحلال اند و پایه ها و زمینه ها در حال از دست رفتن.

اما فردا که روز دیگری است و به سلامت تو راهی سفر تا شنبه شب هستی و من هم قصد دارم پروپوزال خودم و تو را تمام کنم. ورزش و آلمانی و درس و خواندن و موسیقی و فیلم و ... خدا را شکر که خوشبختیم و امکان خوشبختی را داریم.
 

هیچ نظری موجود نیست: