۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

ثقل سرد

در طول تمام یک هفته ی گذشته که اینجا چیزی ننوشتم روال عادی این روزها در جریان بود و البته دل و دماغی برای نوشتن نداشتم.

تو تمام مدت داری کار می کنی و بسیار پر فشار. نمونه اش همین الان که ساعت ۶ و نیم صبح هست و با تاکسی رفتی هتل برای آماده کردن شرایط اتاق کنفرانس بابت سخنرانی سندی که یک ساعت دیگه هست. شبها هم دیر و خسته بر می گردی خانه و خلاصه این مدت حتی روزهای تعطیل ویکند هم برای تلاس وقت گذاشته ای. از رفتن به کاستکو بابت روز اول و دوم کنفرانس گرفته تا این روزها که پیش از ۷ صبح سر کاری.

من هم تمام مدت کتابخانه بوده ام و دارم سخت تلاش می کنم تا زودتر کارهای COMPS را تمام کنم. دیشب لیست کتابها را نهایی کردم و برای آشر و تری و دیوید که اتفاقا دو نفر اول را دیروز در دانشگاه دیدم فرستادم اما خیلی بعید می دونم بتوانم طبق برنامه ام در اواخر همین ماه کار را تمام کنم چون دیوید هنوز هیچ کدام از نمراتم را نفرستاده و حتی مطمئن نیستم که مقالات را هنوز خوانده باشه. به هر حال باید تلاشم را بکنم و از نوامبر روی کتابهای کانت متمرکز شوم تا زمان امتحان و ... برسه.

حال خاله فرح هم گویا کمی بهتره اما هنوز در کمای کامل هست و می گویند یکی دو بار بطور خیلی خفیف به درد واکنش نشان داده که احتمالا خبر خوبی است.

اما اتفاق جالب هفته شنبه شب افتاد که با آیدین و سحر بعد از ماهها قراری گذاشتیم و رفتیم رستوران دوک یورک. جدای از اینکه ظرف چهار پنج ماه گذشته که آنها ایران رفتند و برگشتند و خبری ازشون نبود و خصوصا در دوره غزه آب شده بودند و ... حرفهایی که آن شب با گوشهایمان شنیدیم باور نکردنی بود. از اینکه برای استخدام در دانشگاه های تهران اقدام کرده اند بگیر -  که البته نکته اش این بود که آیدین می گفت برای دانشگاه تهران و علامه اقدام کرده و وقتی بهش گفتم که طبق قانون اولا که میان رشته ای بودن برای استخدام در گروه فلسفه شانس خیلی کمی داره و در ثانی باید فوق و دکترا پیوسته و لیسانس مرتبط باشه و البته اینها تنها ظاهر داستان هست و رابطه هاست که تعیین کننده اند - تا عصبی شدن سحر در بحث با آیدین که موقعیت تدریس در دانشگاه تورنتو و یورک در برابر دانشگاه های تهران هیچ ارزشی نداره و اینکه آنجا همه مشتاقند و اینجا همه غافل و بی ربط و ... خلاصه اینکه دوباره به یاد این داستان افتادم که جمهوری اسلامی در هیچ کاری به اندازه ی انحراف در فهم و درک واقعیت در نسل های جوان موفق نبود. اما شاه بیت داستان آنجایی بود که آیدین گفت من اگر دو ماه ارسطو بخوانم خیلی بهتر از استادان فلسفه دانشگاهی در تهران موضوع را فهم کرده و درس خواهم داد و از من پرسید که اینطور نیست که دیدم بهتره کمی حداقل اینبار و اینجا و فقط بخاطر کمک به خودش و بابت نه بیداری که اشاره به این توهم خطرناکش بکنم و گفتم که نه اینطور نیست. گفتم نه اینکه آنها همگی با سواد و در جایگاه خودشان باشند اما حداقل هستند افرادی که از من و تو فلسفه ی کلاسیک را بهتر تدریس می کنند و البته نتوانستم صریح بهش بگویم که مشتی تو که فلسفه و تاریخ فلسفه ای نخوانده ای که چنین ادعایی داشته باشی. همین که می گویی دو ماه افلاطون و ارسطو بخوانم نشانه ی همین مدعاست. به هر حال شبی بود که با حیرت از آنها پیاده به خانه برگشتیم و البته آیدین یکی دوباری از دهانش پرید که اگر اینجا موقعیت کار داشت و داشته باشد اینجا را ترجیح میدهد اما سحر تقریبا چمدانهای فکریش را کاملا بسته بود و صد البته شانس کار و تدریسش هم در ایران به واسطه ی رشته اش کم نیست اما نگرانیش این بود که اگر اسمش را در گوگول جستجو کنند عکس بدون حجابش در دانشگاه وسترن دیده خواهد شد و به همین واسطه نگران بود.

دیروز بعد از مدتی وقت شد و با رسول تلفنی بیش از یک ساعت حرف زدم. اولش خیلی خیلی شاکی بود از به گفته ی خودش پروپاگاندایی که بابت داستان کردها راه افتاده و می گفت که فضا را تماما به نفع خودشان و ارزش های ناسیونالیستی کرده اند و ضمن اینکه نکاتی درست و نغز در حرفهایش داشت خیلی با کلیت بحث و حرفش موافق نبودم اما آنقدر عصبی و شاکی بود بابت داستان هایی که آنجا داشته که چیزی نگفتم و حرف زد و زد تا آرام شد. اما در نهایت حرف به جاهای خوبی رفت و به قول خودش زیبا تمام شد. حرف از گفته های سپانلو شد از روز مراسم فروغ در جهت تکذیب حرفهای کیمیایی و برایش تعریف کردم که گفته آنقدر آدم بی ربط آمده بود که اکثرا سعی بلیغی می کردند که در همه ی عکسها باشند تا حدی که مادر فروغ می گفت خدایا این جوانها را نکشتی و فروغ مرا کشتی بگیر تا دوباره یادی و از نوشته ی نادر ابراهیمی درباره ی مهرداد صمدی که سالها پیش برای رسول خوانده بودم و خلاصه حالمان را خوب کرد. اینکه نابغه ای بود که به تقریب هیچ خلق نکرد و به قول ابراهیمی بابت دانش زیاد ثقل سرد کرد و اینکه به همه چیز و تقریبا همه چیز نه گفت و رفت و شاید به همین واسطه هرگز نماند تا کسی جز او و احمدرضا احمدی و ... گواهی نبوغش را نکنند.

متاسفانه اما مشکل ما این است که امثال جواد آیار - متوهمی که در دوره ی لیسانس خودش را نابغه فلسفه می خواند و به همه می گفت که افلاطونی است و نیچه ای که بزودی همه به کمالاتش پی خواهند برد- خیلی خیلی بیش از امثال عارف دانیالی و مجید کمالی هستند و البته کسی که از شدت نبوغ ثقل سرد کند را ندیده ایم اما ادعاهای زیادی شنیده ایم و آدمهایی که از شدت توهم سرد خود شاید سرنوشت یکسانی پیدا کنند. با تمام وجود آرزو می کنم که دچار چنین توهماتی نشوم.


هیچ نظری موجود نیست: