۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

یافتن دوباره خود

زندگی یعنی همین غافلگیری ها و بهم خوردن برنامه ریزی ها و البته توان جابجایی و دوباره برنامه ریزی کردن و سعی در ساختن بهترین های ممکن در شرایط غیر قابل پیش بینی.

بجای اینکه الان که دارم این سطور را می نویسم با هم در ماسکوکا باشیم و طبق برنامه ای که تو برای تولدم داشتی و البته یکی دو روز استراحت که شامل امروز بود که مرخصی گرفته بودی و فردا که روز ملی کانادا و تولد من هست و تعطیله! الان که آخرین ساعتهای ماه ژوئن هست خانه هستیم و در کمال خستگی تصمیم گرفته ایم شیرینی که امروز از بیرون گرفتی را با چای به مناسبت شب تولدم بخوریم و از شدت خستگی فکر نکنم کار دیگه ای بتوانیم بکنیم و خواهیم خوابید تا فردا که بنا به برنامه ی من قراره کمی با استراحت و احتمالا شب بیرون رفتن این تعطیلات که طبق برنامه پیش نرفت را به خوشی تمام کنیم.

داستان این شد که دیروز بعد از نوشتن پست قبلی زدیم به راه و پس از سه ساعت رانندگی رسیدیم که جایی که تو رزرو کرده بودی که بسیار خانه بسیار زیبا و اتاق بی نظیری بود درست همانطور که می خوای خواستی. اما مشکل این بود که بابت طوفانی که صبح آنجا آمده بود برق منطقه قطع شده بود و کسی نبود جواب دقیقی به این سئوال داشته باشه که مشکل چه زمانی حل خواهد شد تنها نکته اساسی را از کسی شنیدیم که برای خرید آب به سوپر آن منطقه آمده بود و گفت با توجه به اینکه قراره آخر شب هم دوباره یک طوفان دیگه بیاد بعیده که تا فردا مشکل رفع بشه و خب طبیعی است که بدون برق علاوه بر سختی داستان هزینه ای پرداخت می کنی که در واقع هیچ لذتی بابت حضور در آنجا نخواهی برد. این شد که تلفنی به صاحبخانه که خودش هم آن اطراف نبود خبر دادیم که بر می گردیم.

تو خیلی حالت گرفته شده بود و گفتی که تمام برنامه هایت بهم خورده. قبل از برگشت رفتیم آن دست خیابان به رستورانی که تو برای امشب رزرو کرده بودی تا اطلاع دهی که داستان منتفی است و از قضا با آشپز به اسم جولی هم راجع به کیک صحبت کرده بودی و خلاصه منتفی شد. بیش از سه ساعت در راه برگشت بودیم و جایی از راه از شدت باران نمی شد جلو را دید. البته آنجا آفتاب بود و بقیه راه هم بارندگی اذیت کننده نبود. به هر حال برگشتیم و تا رسیدیم به شهر ساعت نزدیک ۱۰ شب شده بود و برای اینکه کمی حال تو را بهتر کنم گفتم برویم یک رستوارنی که موزیک جاز داشته باشه و رفتیم همان رستوارنی که سه سال پیش یک شب اتفاقی بعد از جشنواره ی تیف رفته بودیم و با اینکه خلوت بود اما خوب بود و موزیک دلنشینی برای نیم ساعت داشت و بعد دیگه جمع کردند و رفتند و ما هم راهی خانه شدیم و از خستگی دیگه چشمهایمان باز نمی شد.

اما مشکل داستان در واقع امروز بود که علیرغم اینکه من پیشنهاد دادم بابت تولدم دوست دارم کار خاصی کنم مثلا برویم AGO نمایشگاه کارهای فرانسیس بیکن و یا ROM نمایشگاه شهر خاموش چین باستان و چیزی از این دست اما تو دوست داشتی برویم بیرون شهر. جایی مثلا نایاگراـ آندـ لیک و مزرعه ای آن اطراف برای چیدن میوه. با اینکه دیروز هم خیلی روز گرمی بود اما به هر حال خواستم تو آنچه که می خواهی را در این روز که مرخصی گرفته ای تجربه کنی. این شد که بعد از برانچی که در درک هتل خوردیم حدود ساعت ۱۲ بود که زدیم به راه و تا برگشتیم ساعت از ۹ شب گذشته بود. ضمن اینکه از شدت گرما و رطوبت یکی دو جایی که گفتم اگر می خواهی اینجا پیاده شویم اما گفتی نه و خلاصه دو روز تمام رانندگی حسابی کمردرد بهم داده و خلاصه خسته ام کرده. اما به هر حال اشکالی نداره و باید از فردا که تنها روز باقی مانده این چند روز تعطیلات هست استفاده مناسب کنیم و بهت گفتم می دانم که می خواهی به من خوش بگذره اما فکر می کنم بهتره که آرام بگذرانیم.

اما حالا هر دو دوشی گرفته ایم و لباس مناسبی به تن کرده ایم و یک شیرینی و چای به مناسبت شب تولد ۴۰ سالگی من و فردا که قراره برایم کیک تولدم را درست کنی که خیلی خیلی به فال نیک گرفته ام.

فردا خواهم گفت چرا برایم خیلی مهمه که تو کیکم را درست کنی و برنامه ها و مانیفستم را خواهم نوشت.
به سلامتی!
این پایان یک دوره زیبا و مهم اما آغاز یک دوره ی بی نظیر و وصف ناپذیر خواهد بود. آغاز دوره ای که بعثت من و ما و زندگی جاودانه و عشق تکرارنشدنی ماست.
به سلامتی!

هیچ نظری موجود نیست: