۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

عجب خوابی و عجب فال نیکی!

چند روز گذشته مطابق معمول این ایام به کار کردن تو و چرخیدن من گذشت و به همین دلیل هم ننوشتن در اینجا بی مناسبت نبود چون کاری صورت نگرفت تا در این روزها از آن یادی شود.

صبح ها کمی در حد تفنن مقاله خواندن و کتابخانه چرخیدن، از ظهر تا عصر هم بازی فوتبال دیدن و کمی ورزش کردن و شب هم که تو می آمدی کمی گپ زدن و به امید یک شروع رویایی منتظر ماندن!

البته برای خالی نبودن عریضه بگویم که در این هفته با اوکسانا و سوزی به مناسبت آمدن تونی از سوئیس برای یک هفته دور هم در دیستلری در یک روز بارانی جمع شدیم. دنبال تو آمدم و دو سه ساعتی نشستیم و اول تونی از این گفت که قصد داره برای پاییز و زمستان حداقل به مدت چند ماه برگرده تورنتو چون این یکی دو سال آنجا خیلی حوصله اش سر رفته از بی کاری و بعد هم تمام شب اوکسانا از محل کار و رئیسش نق زد و خلاصه تشویقش کردیم که به فکر تغییر کار یا حل مشکلاتش باشه.

جمعه شب هم تو گفتی که نسیم و مازیار گفته اند از هفته ی بعد که آیدا می آید و یک ماه دیگه هم که به سلامتی نسیم فارغ خواهد شد وقت زیادی نداریم که دور هم جمع بشویم و خلاصه جمعه شب رفتیم رستوران نزدیک خانه یعنی بدفورد. دو سه ساعتی نشستیم و من و مازیار کمی از موسیقی حرف زدیم و تو و نسیم هم از اوضاع و شرایط بارداری نسیم. بد نبود اما به هر حال در مجموع اتلاف وقت بود. چیزی که البته من به تنهایی تمام روزم را با همین داستان سر می کنم.

دیروز شنبه هم بعد از اینکه پیاده تا اینسومینا رفتیم و بعد من به خانه برگشتم تا بازی برزیل با شیلی را ببینم و تو هم کمی قدم زدی و گفتی که می خواهی ببینی وینرز ملاحفه مناسب داره یا نه و پس از آن برگشتی خانه برای بازی دوم به پیشنهاد تو رفتیم بار نزدیک محل کار تو که از شدت شلوغی جا برای نشستن نبود. این شد که قدم زنان رفتیم تا فرانت و دوباره جک استور که خوب بود و در جمع کلمبیایی ها بردشان را دیدیم. شب در خانه هم فیلم تازه اکران شده ی مهاجر را با بازی ماریون کتیارد و فینیکس دیدیم و روز خوبی بود.

اما الان که نیمه دوم بازی مکزیک و هلند شروع شده تو داری کارهایت را می کنی و من هم بعد از جارو و تی زدن یکشنبه ها کارهایم را کرده ام و بعد از بازی به سلامتی راهی مسافرت به سمت ماسکوکا خواهیم شد که قراره دو شب به مناسبت تولد من آنجا بمانیم در یکی از خانه های روستایی و کمی استراحت کنیم. دیشب متوجه شدیم که احتمالا تلویزونی در کار نباشه و حتی شاید اینترنت با اینکه بازی های این دو روز پیش رو هم دیدنی است اما برای من مهم با تو بودن و در دل و جان هم بودن هست. ضمن اینکه می دانم چقدر تو به قول خودت روزشماری این مسافرت را کرده ای و چقدر احتیاج به این مسافرت و استراحتش داری.

از همین رو بود که بعد از اینکه دیدم کمی نگرانت کرده ام که نکنه به من خوش نگذره گفتم که چقدر دوست دارم و اشتیاق برای این مسافرت و واقعا هم دارم. درسته که بعد از سالها دوری از فوتبال و فضای جام جهانی این فرصت جالبی است اما چه چیز از این مهمتر که با هم دو روزی را در کنار هم در یک مسافرت ویژه و با یک خاطره بی نظیرسپری کنیم. به ویژه اینکه تولد ۴۰ سالگی من هست و قرارهایی دارم با خودم و کارهایی که باید انجام دهم. دیگر نخواهم گفت تا زمانی که آثارش در این نوشته ها و اینجا دیده شود. فقط سرخط داستان را برای ثبت در جان و دیده خودم تکرار می کنم که می خواهم انسان بهتر و دیگری شوم. سالم، متفکر و مفید به حال دیگران بسیار بیش از آنچه که خواسته ام باشم و بوده ام. مانیفست خودم را خواهم نوشت. به سلامتی برویم و روز تولدم برگردیم و در اولین فرصت اینجا با تو خواهم گفت که چه باید بکنم و چگونه.

خدا را شکر می کنم بابت تمام این زیبایی ها و از همه حیات بخش تر و دلنشین تر وجود و عشق بی همتای تو.

تنها یک نکته اینکه دیشب و در واقع سحر خواب بسیار زیبایی برایم دیده بودی که تا بیدار شدیم روایتش کردی برایم که گویی در خانه ای بزرگ و دلباز و قدیمی هستیم و میزبان فرهیخته و سالخورده ی ما که کسی مثل شازده و دایی ناگفته ام هست در حال تحویل کلیدهای اتاق های بزرگش که سراسر کتاب است و کتابخانه به من هست و می گوید این اتاق کتابهای فرانسه ام هست و این دیگری انگلیسی ها و و این یکی اما اتاق فارسی ها و ...

و عجب خوابی دیدی برایم و عجب زمانی و عجب فال نیکی باشد برایم. خدا را شکر می کنم بابت این زندگی و زندگی را بابت تو و از تو کمال تشکر را دارم بابت همه چیز که دارم که همه چیزم تویی.


هیچ نظری موجود نیست: