۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

گذر تو گذر ما

تازه رسیده بودم کتابخانه ربارتس که بهم زنگ زدی و گفتی کارل از پایین تماس گرفته و گفته پست یک پاکت آورده و باید امضاء بشه. با اینکه قرار بود ساعت ۲ بروم پست محل و پاکتی که حدس میزدیم پاس ها باشه را بگیرم اما گویی خودشون دوباره آورده بودند چون جمعه هم تماسی نگرفته بودند و فقط یک یادداشت گذاشته بودند که برای تحویل مرسوله خود به این آدرس مراجعه کنید. کاری که شنبه کردیم و گفتند منظورشان روز کاری در هفته هست و نه آخر هفته ها. به هر حال همانطور که در این زمینه هر چه به ما گذشت با تاخیر و گره و ... بود این هم آخرین مرحله هست و گفتیم باشه. این شد که برگشتم خانه و پاکت را گرفتم و منتظر تو شدم که از سر کار بعد از جلسه ای که داشتی و نهار که با پائولا قرار داشتی برگردی و با هم اسکایپ کنیم و پاکت را با هم باز کنیم. کردیم و البته به سلامتی فقط پاس تو بود و حالا بعد از این یادداشت باید بروم پست و پاکت خودم را تحویل بگیرم.

اما عصر می خواهم بعد از کار تو بیام دنبالت تا با هم بریم یک جایی بشینیم و حسابی خاطرات تازه کنیم از مراحل گذشته تا رسیدن به امروز روز و رسیدن این گذرنامه ها.

از دیروز بگویم که برای صبحانه با برادر انا یعنی رابرت قرار داشتیم. تو قبلا رابرت را همراه انا و پدر و مادرشان دیده بودی و گفتی که هم شبیه انا هست و هم خصوصیات اخلاقی خانواده اش را دارد که یعنی بچه های محترم و جدی. پسر خوبی بود و کلی از چیزهای مختلف حرف زدیم تا رسیدیم به فوتبال و کمی از جام جهانی که از یکی دو روز دیگه شروع میشه گفتیم و اون گفت که روزها که برای کار بیرونه اما آخر هفته ها وقتش آزاده و قرار شد با هم قرار بگذاریم توی این چند ماه که اینجاست.

بعد از صبحانه پیاده راهی خانه شدیم. البته سر راه رفتیم نسپرسو و یک ساعتی آنجا نشستیم و قهوه ای نوشیدیم و از حال و هوای فکری و شاکی بودن من از خودم و کار نکردنم و ... شنیدی و حرفهای خوب و مفیدی بهم زدی و راهی خانه شدیم. بعد از کمی ورزش کردن دیدن فیلمی که بعد از مدتها می توان گفت فیلم خوبی دیدیم را همراه شام زود هنگام ادامه ی ویکند آرام ـ البته با سردرد و خستگی - پیش بردیم تا شب که با حرفهای قشنگ و کمی هم رمان خواندن سعی کردیم که زودتر بخوابیم تا امروز که کلی کار داشتیم. فیلم روزی روزگاری در آناتولی را از نوری بیلگه جیلان را دیدیم که خیلی دوست داشتیم. فیلم خوب و درگیر کننده ای بود.

امروز قرار داشتم با خودم که شروع کنم به کار کردن. و البته نه الزاما درس خواندن. می خواهم کمی راجع به کتاب پیکتی به زبان فارسی بنویسم (کاری که تو دایم به درست بهم هشدار می دهی که داره باعث عقب افتادنم از کارهایم میشه) این هفته با اینکه یک هفته از آخرین تصمیم گیری جدی برای شروع درس گذشته بود باز هم شروع نکردم به امید فردا و فرداهای دگر. به این نتیجه رسیده ام که: تو بدم بمیر و بدم. یک کاری بکن فعلا فرق نمی کنه چی کار فقط یک کاری بکن و تکونی به خودت بده.

به هر حال با این حرفها نمی خواهم خوشی و زیبایی این مقطع از زندگی مون را زائل و ضایع کنم. میروم پست و بعد میام دنبال تو و بعد هم گپ و خنده و شادی که موسم بهار است و نوبت ما.

هیچ نظری موجود نیست: