۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

خانه قبلی و خانه جدید

از آنجایی که این روزها هیچ کاری نمی کنم که ارزش واقعی برای نوشتن درباره اش و ثبت در اینجا داشته باشه، اینجوری شده که هر  دو سه روز یکبار میام یک سری اینجا میزنم تنها برای خالی نبودن عریضه!

سه شنبه بعد از ظهر هست و تو الان از سر کار بهم زنگ زدی که هم گوشی تلفنی که به عنوان کادوی تولد برایم گرفته ای رسیده و هم شماره جدید خط تلفنم را بدهی. البته که این تنها یکی از کادوهایم هست. از مسافرتی که به ماسکوکا پیش رو داریم تا خیلی چیزهای دیگه گرفته که همگی یک طرف و از همه مهمتر اینکه در آستانه ۴۰ سالگی خانه و خاک جدیدی پیدا کردیم و در نتیجه کلی امکانات جدید و راه های تازه یک طرف دیگه. این مهمترین اتفاق زندگی ام بعد از تو بوده که به واسطه تو امکان پذیر شده و به همین دلیل هم به عنوان هدیه بهش نگاه می کنم.

اما از یکی دو روز گذشته اگر بخواهم چیزی بگویم اینکه یکشنبه عصر فرشید بهم زنگ زد که اگر می تونید شب بیاین اینجا. گفت که به سلامتی خانه خریده است و به زودی اسباب کشی و ... در راه داره. با اینکه خیلی حوصله ای نداشتم اما تو گفتی برویم و رفتیم. شب خوبی بود و لابلای کارتون ها و باکس ها نشستیم و شامی خوردیم و گپی زدیم و تو هم چند تایی سئوال از فرشید و پگاه درباره وام مسکن و ... داشتی که جوابش را گرفتی.

دوشنبه با خستگی بیدار شدیم چون شب قبل تا از خانه فرشید و پگاه برگشتیم و خوابیدیم ساعت نزدیک یک بامداد بود. من که کار بخصوصی نکردم جز دیدن فوتبال های آلمان و پرتغال و بعد هم ایران با نیجریه. هم فرشید و هم مازیار جداگانه و هم یکی دو نفر دیگه دعوتم کرده بودند که برویم چند جایی که در شهر قرار هست ایرانی ها جمع شوند و بازی را دور هم ببینند. و البته من که نه حوصله چنین فضاهایی را دارم و نه خصوصا حوصله اظهار نظرهای فوق کارشناسی همگی را در حین و قبل و بعد از بازی. اتفاقا نمونه اش اینکه دیروز بعد از مدتها در فیس بوک فعالیتی کردم و یک کامنت پای عکسی گذاشتم که به اشتباه توصیف شده بود. یکی از دوستان روزنامه نگار در ایران عکسی گذاشته بود از پاپ فرانسیس که دست یکی از بازماندگان هولوکاست را در دیدار اخیرش از اسرائیل و سرزمین های اشغالی داره می بوسه و نوشته که دستبوسی پاپ از یک خاخام یهودی و کلی هم زیر عکس ملت دری وری به پاپ نوشته بودند. من لینک یکی دو سایت معتبر خبری را گذاشتم و توضیح دادم داستان از چه قراره و اتفاقا عکس های دیگری هم بود که پاپ داره دست ۶ نفر را می بوسه و یکی دو خانم هم بینشان هست و گفتم که این نوعی عذرخواهی سمبلیک بابت سکوت کلیسا زمان جنایت نازی هاست. بعدا دیدم یکی که قبل از من نوشته بود خاک بر سر پاپ. کامنت دیگری بعد از کامنت من گذاشته و نوشته که البته قابل ذکر است که خود کلیسا هم در آن دوره به شدت تحت فشار بوده است! و یکی دو جمله دیگه که فحوای کلامش این بود که ما خودمون می دونیم. برای همین ترجیح می دهم بعد از ۴۰ سالگی و برخلاف تجربیات دور اول دیگه بی خیال کار در فضای خانه قبلی بشم و بیشتر وقت و انرژیم را صرف خانه جدید کنم.

اما امروز صبح بعد از اینکه تو به سلامتی پیاده رفتی سر کار من هم رفتم دکتر تا هم بخیه بالای چشمم را بکشه و هم ببینم جواب آزمایشگاه از نمونه برداری بابت سرطانی بودن یا نبودن بافت برداشته شده آمده یا نه. اولی شد و دومی به هفته ی دیگه کشید.

بعد از مدتها امیرحسین هم یک تکست زده بود امروز و در واقع لطف کرده بود جواب تکست دو هفته ی پیش من را داده بود. نوشته دنبال کار هست و خلاصه نمی دانم چه در سر داره.

تنها کار مفید امروزم اما خواندن یک مقاله کوتاه از یک فیلسوف فمینیست آمریکایی بود که تنها بابت تیتر مقاله اش در کتابی که در بی ام وی دیدم جذب خواندنش شدم. از بی ام وی رفتم ربارتس و مقاله اش را خواندم که بیشتر یک اوتوبیوگرافی کوتاه بود. تا نیمه ی داستان نظرم این بود که ترجمه اش کنم اما نیمه ی دوم کار نظرم را بابت کارآیی اش در فضای خانه قبلی تغییر داد. مقاله ای بود از Linda Martin Alcoff به اسم درباره ی فلسفه و جنگ های چریکی که عنوان فریبنده ای داشت به هر دو معنای موجود اما به هر حال بد نبود.
   

هیچ نظری موجود نیست: