۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

قمر در عقرب از هر طرف

آخرین روز ماه خرداد هست و تازه از خواب بیدار شده ایم. تو زیر دوش هستی و کارهایت را می کنی تا به سلامتی به شرکت بروی و من هم تا ظهر کمی بدیو خوانی می کنم- کاری که اساسا در این مقطع هیچ ربطی به درس و مقالات عقب افتاده ام نداره- و بعد هم فوتبال دیدن و خلاصه سریال هیچ در هیچ و فیلم شاید وقتی دیگر ادامه داره.

این یکی دو روز هم به همین منوال گذشته. بدون کار مفید. حالا دیگه شده ام فوتبال بین حرفه ای بجای کار و درس. این ویکند منزل اوکسانا و رجیز دعوتیم و جدا از آن کار و خرید خانه هم داریم. از ویکند بعد هم که به سلامتی برای تولد ۴۰ سالگی من قراره برویم یک شب ماسکوکا و از کلید خوردن پروژه Here I am بنده یک هفته فرصت مانده تا کمی خودم را با شرایطی که می خواهم در روند جدید زندگی ام داشته باشم وفق دهم. صد البته که نیاز به کمک و همراهی تو دارم مثل هر چیز و کار دیگه ای.

دیروز بهم گفتی که عروسی هادی بوده. چقدر جالب! وقتی به عقب بر می گردم و زمانی که به دنیا آمده بود و با بابک رفته بودیم شیراز تو گویی که همین چند سال پیش بود. به سلامتی.

پریشب هم با مامانم که حرف میزدم گفت که امیرحسین گفته که ۳۰۰ دلار نیاز داره برای انجام برخی کارهای اداری و گرفتن سوء سابقه و آزمایش خون برای کار جدیدش که رانندگی برای خانه سالمندان هست و به نظر کار خوبی میاد. گفته که قبض تلفن و اینترنت هم ۶۰۰ دلار آمده و نصفش را خودش میده و نصفش را هم هما بده. خلاصه که باج گیری و ... اما به هر حال چاره ای هم نیست. مقصر اصلی مامانم هست که بدون انجام کارهایش ول کرد و رفت شهر جدید. بهش گفتم قبض هایت را یا به نام اون بکن و یا قطع، که هیچ اندر هیچ!

خلاصه شب تا صبح درست نخوابیدم و فکر کردم با اینکه خیلی خیلی از دستش دلخورم اما شاید شرایط مناسبی نباشه برای نادیده گرفتن این نیازش. اگر ده درصد هم راست بگه نباید کاری که می تواند داشته باشد را از دست بدهد بابت این کاغذبازی ها. بهش تکست زدم و خلاصه قبل از این پست برایش ۳۰۰ دلاری که نیاز داشت را فرستادم که برای خودمان ۳۵۰ تا خرج برداشت. جالب اینکه خودمان هم در وضع مناسبی به سر نمی بریم و احتمالا طرف ماه آگست بد به مشکل بخوریم. ضمن اینکه شاید مامان و بابات هم آن موقع آمده باشند اینجا.

از آن طرف هم دیروز ۵۰۰ دلاری که برای مامانت به واسطه کیارش فرستاده بودی به دستش رسیده و بهت گفته بوده که چقدر به موقع و سر وقت رسیده که خیلی بهش احتیاج داشته. لباس هایی که برای بابات و جهانگیر هم داده بودی همگی کوچک بوده.

خلاصه که از نظر مالی اوضاع هر دو طرف خیلی خرابه و ما هم در شرایطی نیستیم که بتونیم اینگونه ادامه بدهیم. خلاصه که قمر در عقرب و من هم به امید وقتی دیگر نشسته ام و اتفاقا این آخری تراژدی داستان ماست.

هیچ نظری موجود نیست: