پیش از اینکه به دانشگاه بروم برای کلاسهای امروز تو مرا رساندی کرما و رفتی سر کار. جمعه هست و خیلی سرد و ابری. کار مقاله با اینکه باید تا حالا تمام میشد و قطعا تا فردا هم بطور کامل تمام نمیشه بد پیش نرفته و نسبتا از ساختارش راضی هستم و البته چیزهای جالبی هم بابتش خواندم و یاد گرفتم.
دیروز بعد از یک شب بد خوابی تمام- خصوصا برای تو که گفتی تا ساعت ۳ صبح بیدار بودی و نشسته بودی جلوی پنجره و من که مصابق معمول خوب نخوابیدم و همه چیز بابت حرفهایی که من درمورد شیوه ی جدید و غلط زندگی مون زدم شروع شده بود. اینکه تو تا ساعت ۷ سر کاری و تا برسی خانه شده ۸ و بعد هم کمتر از یک ساعت روی مبل خوابت می برد و کلا زمانی که در کنار هم هستیم در مجموع شبانه روز کمتر از ۲ ساعت شده و ... و اینکه این روش در نهایت زندگی ما را تحت تاثیر قرار خواهد داد خصوصا زمانی که نیازی به چنین کاری نیست. صبح بهم گفتی که خیلی فکر کردی و به این نتیجه رسیده ای که درست می گویم و باید اولویت ها را رعایت کنیم. سلامتی و آرامش و البته کار و درس. البته داستان از اینجا شروع نشد. در واقع همه چیز خوب بود و من بعد از اینکه از کتابخانه برگشتم و تو هم که تازه رسیده بودی داشتیم برای شام آماده میشدیم که تلفن من زنگ زد و من حال حرف زدن و داستانهای جدید آمریکا را نداشتم. اما همین موضوع به هر حال بهانه ای شد بابت اینکه باید تلفن را جواب داد و ... کاری که دیشب کردم و تا صبح پدرم در آمد- خلاصه صبح زود رفتم کتابخانه و تو هم که قرار بود بمانی خانه و کمی استراحت کنی چون از قبل برای وینترلیشز جایی را رزور کرده بودی سر ظهر و دیگه نمیشد رفت سر کار و پیش از ظهر هم بلند شد و رفت.
برای ظهر رفتیم رستورانی به اسم بیف که جای قشنگی بود اما من و تا حدی تو هم از غذایی که در منویش گذاشته بود و خود غذا خوشمان نیامد. به هر حال به قول تو بعد از یکشب طولانی تغییر فضا بیشتر احتیاج بود و در این حد بد نبود. از آنجا تو قرار بود برای خرید یکی دو دست پیراهن به ایتون سنتر بروی که حراج داشت. من برگشتم کتابخانه تا حدود ۷ شب و وقتی برگشتم خانه دیدم تو کلی برای من خرید کرده ای. یک شلوار که اندازه نبود و امروز سر راه برگشت به خانه می روی و پسش میدهی و یک کت. برای خودت هم یکی دوتا چیز گرفته بود و البته برای من یک ادکلن که دیگه هیچی نداشتم. تلفنی به مامانم کردم که خبر خوب پیدا شدن یک آپارتمان در ساختمانهای دولتی در شهر دیگری را بهم داد اما خب! تازه اول داستان هست. ضمن اینکه نمی داند چقدر هزینه اش می شود و طبق معمول با کلی اشتباه در حال تصمیم گیری است گفت که من که دوتا چمدان هم بیشتر ندارم و این وسایل را هم نمی خواهم و می گذارم برای امیرحسین- امیرحسینی که حاضر نیست با ماشینی که پولش را هم ما می دهیم مادرش را تا آن شهر ببرد. گفتم همیشه همینطور بودید که حالا هم چنین وضعی دارید.
دو سال پیش هم با همین دو چمدان به لس آنجلس آمد و من از گمل پول قرض کردم تا تخت و میز و تلویزون و ... بخرد. درست که نمی توان و ارزشش را ندارد که همه چیز را با خودش ببرد اما چندبار همه چیز از اول باید شروع شود. کلی وسايل که در راکلین گذاشت برای داریوش و امیرحسین و آمد با دست خالی لس آنجلس حالا هم دوباره و ده باره و صد باره داستان همیشگی زندگی اش با همان تصمیم های اشتباه همیشه که فشارش به خودش و من می آید و بس.
انگار نه انگار که بابک و امیرحسین هم هستند. دومی که یک مفت خور باج گیر به تمام معنا بار آمده که تنها دنبال این است که دیگران را به نفع خودش و خواسته هایش بدوشد و اولی هم کلا قید همه چیز را زده به قیمت زن و سگ و زندگی اش. به قیمت زدن اخلاق و معرفت از ریشه.
به هر حال باید از جایی کمی پول تهیه کنم و برایش بفرستم تا نیمه ی فوریه که قرار شده با قطار به آنجا برود و احتمالا قراردادش را ببندد و احتمالا از ماه آتی به آن شهر جابجا شود. هر چند که در مجموع اتفاق نیک و احتمالا به امید خدا نتیجه بخشی خواهد بود- خصوصا برای مفتخور اعظم و مواجهه ای که به هر حال باید برای زندگی اش با واقعیت پیدا کند- اما در این وضعیت و با این روحیه و با رفتارهای کاملا نابالغ از مامانم کلا دوباره دوره ی جدید و به قول اینها تیپیکال شروع خواهد شد که تنها و تنها فشار حالی و حالی و حالی و بعد هم مالی برای من و ما خواهد داشت.
بگذریم! خسته شده ام. می دانم که دایم نق میزنم اما این شده جوهر زندگی ام. زندگی که خیلی بیش از این خصوصا برای تو احساس می کنم حقش بود بهتر باشد. جای شکرش باقی است که بدتر نیست. چون به تجربه دریافته ام که بدتر هم می تواند باشد و متاسفانه خواهد شد.
صورتم را این چند وقت هر که دیده از حالم پرسیده و می دانم که رو به راه نیستم و می دانم که خصوصا به تو فشار بیش از حد می آورم. خسته شده ایم. هر دو. از هر دو طرف. خسته ایم و واقعا حقمان این نبود.
به هر حال زندگی ادامه دارد.
به دانشگاه خواهم رفت. بعد از برگشت به کتابخانه و کمی دیگر درس و شب هم خسته و فرسوده در کنار هم خواهیم خوابید. در ظاهر همه چیز خوب است اما تنها در ظاهر.
فردا شب مهمان داریم و قرار است که دوشنبه بمانی خانه که به من کمک کنی. البته به این بهانه چون هنوز نمی دانی که در واقع مقاله ی تو را دارم می نویسم و امیدوارم همه چیز خوب پیش برود و بتوانیم برای OGS اقدام کنیم و صد البته بتوانیم بگیریم و بفرستیم برای ایران و آمریکا.
همیشه عاشق آن کاشی خوش رنگ لاجوردی بالای سر در ورودی خانه ی همسایه بودم که از پنجره ی طبقه ی دوم پیدا بود. کاشی نشسته در آجرهای قرمز رنگ خانه های قدیمی محل که به خطی نیک نوشته بود: یدالله فوق ایدیهم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر