ساعت از ده شب گذشته و تو روی مبل خوابت برد در حین فیلم دیدن و من هم با اینکه خیلی خسته ام اما گفتم این چند خط را بنویسم و بعد بخوابیم.
امروز تصحیح برگه ها را تمام کردم و ساعت نزدیک ۷ عصر بود که از کتابخانه برگشتم. البته تقریبا از بعد از ظهر کارم را شروع کردم چون ساعت ۱۱ با آشر در کافه ای نزدیک BMV قرار داشتم که حدود دو ساعتی حرفها و گفت و گویمان طول کشید. اغلب آشر در ضیق وقت هست اما امروز با مارتی همسرش قرار داشت و تا مارتی- که مچ دستش از همان طوفان سرما و یخ به این طرف شکسته و در گچ هست- آمد آنجا تقریبا دو ساعتی وقت داشتیم. کمی راجع به MRP و کمی هم تزم و امتحان
COMP حرف زدیم و بهم گفت که خیلی به برنامه ریزی طولانی مدت فکر نکن و بیشتر روی کار پیش رو متمرکز شو. همچنین گفت که مثل خودش مشکل ایده آل گرایی دارم و باید بیش از اینکه چیزی بگویم و بنویسم که تقریبا همه را قانع کند به این فکر کنم که خودم قانع می شوم یا نه البته اگر بی تعارف جدی با خودم طرح مسئله کرده باشم و پیگیر جواب- اگر جوابی داشته باشد- باشم. خلاصه که چند نصیحت خوب بهم کرد و بیش از یک ساعت هم از مسائل و تجربیات خودش از درد چندین ساله ی کمرش گفت و یک کتاب هم بهم امانت داد که حتما بخوانم و تمرین هایش را جدی دنبال کنم. ملاقات خوبی بود و دوباره متوجه شدم که چقدر آشر روی من حساب می کند.
بعد از کافه در سرمای وحشتناکی که امروز بود خودم را با قطار تا ایستگاه بی رساندم و برگشتم کتابخانه و نشستم پای تصحیح برگه ها که اغلب ضعیف و ناامید کننده بودند. تو هم که روز شلوغی را داشتی زحمت کشیده بودی و لابلای کارهایت نگاهی به مقاله ی کوتاه من برای روزنامه انداخته بودی و بعد هم ایمیلش کردی به همکارت جنیفر که کار پروفرید را انجام میده و اون هم خوانده بوده و بهت گفته که خیلی موضوع جالبی است و احتمالا فردا بهم میده و من هم باید برای هفته ی بعد بفرستمش روزنامه که امیدوارم حاضر به چاپش باشند.
بعد از کار به خانه آمده بودی و رفته بودی کمی ورزش. اما شب به اصرار من شام و شرابی خوردی و وسط فیلم خیلی خیلی متوسط و در واقع ضعیف دزد کتاب خوابت برد. فردا آخرین روز کاری هفته برای تو و روز دانشگاه برای من هست و ویکند هم یکی دو برنامه ی خوب داریم. کنسرت و احتمالا برانچ و البته درس و پروپوال.
امروز صبح زود با تهران حرف زدیم و البته بابات خواب بود اما مامانت گفت که حالش خدا را شکر خوبه و برگشته بودند خانه و از بیمارستان مرخص شده بود. عصر هم با خودش حرف زده بودی که گفته بود حالش خیلی بهتره و چقدر احساس سبکی و راحتی در سینه و قلبش می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر