۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

زیبایی بزرگ


یکشنبه آخر شب هست و داریم آماده ی خواب میشویم. تازه از سینما برگشته ایم و از دیدن فیلم بسیار معمولی و حتی کمتر از متوسط زیبایی بزرگ از سینمای ایتالیا که به احتمال فروان اسکار بخش خارجی را هم خواهد برد. این دو روز برای درس به کتابخانه رفتم و البته هم جلسه ی HM دیروز و هم شام با سمیه و جیمز را داشتم و هم امروز صبح دو تایی با هم رفتیم صبحانه بیرون و یک جای جدید که از محیطش بیش از غذاش لذت بردیم.

دیروز صبح در ادامه ی حرفهای ناراحت کننده ی شب قبل که هنگام دیدن فیلم Fill the Void که از سینمای اسرايیل بود پیش آمد راجع به مرگ و این داستانها و خصوصا حرف تو که حرف بدی هم نبود اما من را که خیلی نسبت به این موضوع حساسم ناراحت کرد با بد خوابیدن و عصبی بودن بیدار شدیم و من احساس قلب درد داشتم. بهت گفتم که هر دو مدتی است که ناخواسته داریم با حرفهامون همدیگر را ناراحت می کنیم و این نشانه ی خوبی نیست. اما بعد از اینکه در برف با ماشین تا کرمای دانفورد رفتیم و کمی به واسطه ی محیط آنجا و کمی هم با حرفهایی که زدیم فضا را عوض کردیم اوضاع بهتر شد. البته تصمیم گرفتیم که هر طور شده در همین ماه یک برنامه ی یکی دو روز بیرون از شهر بگذاریم چون هر دو به شدت خسته ایم.

بعد از کرما من با قطار به دانشگاه تورنتو رفتم برای جلسه با بچه های کنفرانس که تا ساعت ۲ طول کشید و تو هم علاوه بر قرار برای پوست برای خرید می رفتی نورت یورک. خلاصه چند ساعتی در کتابخانه بعد از جلسه درس خواندم و کمی نوشتن مقاله را ادامه دادم تا ساعت ۷ که تو بعد از خرید رفته بودی یوگا و آمدی دنبال من و با هم رفتیم رستورانی که با سمیه و جیمز قرار داشتیم. انها نیم ساعتی دیرتر آمدند و با توجه به اینکه من خیلی خسته بودم و کلا با جیمز خیلی ارتباط برقرار نمی کنم انتظار شب بخصوصی نداشتم اما در مجموع بهتر از آن چیزی شد که فکر می کردیم. البته سمیه خیلی اصرار داشت که شما به ما گفته اید که با هم می رویم کاتج و باید برنامه ریزی کنید و دو هفته ی دیگه برویم. این شد که تصمیم گرفتیم به سحر و آیدین بگیم و ببینیم که آنها می آیند یا نه که اگر نیامدند به اینها هم بگوییم که برای خودشان برنامه بگذارند.

امروز صبح بعد از اینکه صبحانه در یک کافه رستوران جدید خوردیم و با ایران حرف زدیم و بعدش هم با مجتبی پسر عمو مهدی که می خواهد برای ادامه تحصیل بیاید اینجا تو من را به کتابخانه رساندی که اتفاقی سحر و آیدین را دیدم و گفتند که احتمالا بیایند و بتوانیم برای کاتج برنامه ریزی کنیم. تا ساعت ۶ و نیم کتابخانه نشستم و کمتر از آنچیزی که انتظار داشتم کار را جلو بردم تا تو آمدی دنبالم و رفتیم سینما.

در کتابخانه که بودم خبر درگذشت فلیپ سیمور هافمن را شنیدم و خیلی متاثر شدم. هنرپیشه ی توانایی بود و مورد علاقه ی هر دوی ما. واقعا حیف شد و می توانستیم تا سالها از خلق شخصیت های کم نظیری که مهمان چشمانمان می کرد لذت ببریم و صد البته او خودش را بیش از پیش بالفعل. حیف! زندگی و آن منطق پوچش. باید درس گرفت و آسانتر و انسانی تر زیست.

اما این هفته هفته ی مهم و پر کاری برای خصوصا من خواهد بود. باید مقاله ای که دارم برای تو می نویسم را تا اواسط هفته تمام کنم بلکه بتوانیم در زمان مقرر برای OGS اقدام کنیم. جدا از آن البته خود اتمام این پروژه کمی باعث آسودگی خاطر هر دوی ما و خصوصا تو خواهد شد که باید در ماه مارچ گزارش سالانه ات را به گروه بدهی. خیلی هنوز کار مانده اما خوشبینم و فکر می کنم تا اینجای کار بد نشده باشد. تو هم که به سلامتی کار پر فشار تلاس را داری که خدا را شکر با اینکه خسته ات می کند اما استهلاک اعصابش خیلی کم است. از تو خواسته ام که یک روز برای کمک به کارهای من برای HM مرخصی بگیری که البته دلیل اصلیش ویرایش مقاله ی دموکراسی است و اعمال سلیقه ی خودت قبل از تسلیم به تری که خودت هنوز در جریانش نیستی.

تا ببینیم چه می شود!
 
 

هیچ نظری موجود نیست: