۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

شبی زیبا با دیوید فاستر

صبح آفتابی زیبا و سرد دوشنبه ۲۴ فوریه را در کرما آغاز کرده ام. تو بعد از اینکه گفتی سندی که در هواپیماست و تا ساعت ۱۰ به تورنتو نمیرسه پس نیم ساعت بیشتر می مانم و با هم در تخت خواب حرفهای عاشقانه و قشنگی که از دیروز و دیشب و تمام ویکند آغاز کرده بودیم را ادامه دادیم و کیف کردیم و تو به سلامتی راهی شرکت شدی و من هم رفتم کلی میزم را مرتب کردم و بعد برای قهوه ی صبحم به کرما آمدم. اینترنت کرما البته طوری داره کار می کنه که احتمالا اینترنت در ایران بر اساس آنچه که شنیده ام. از آنجایی که این ماه با یک اشتباه کلا دیتای تلفنم تمام شده و دسترسی به ایمیل و اینترنت در کتابخانه ندارم به هر حال اینکه صبحها با لپتاب به اینجا بیام و کمی اخبار و ایمیلهایم را دنبال کنم گزینه ی مناسبی بود.

دیروز سحر بهت تکست زده بود و درباره ی دکتر دندانپزشک ازت پرسیده بود که بهش معرفی کرده بودی و گفته بودی که بگوید که emergency است. البته چون فارسی تکست زده بودی بعد از نیم ساعت سحر بهت زنگ زد که نیم ساعت بود داشتم فکر می کردم که چرا باید به دکتر بگویم که *امرجنسی* است. کلی خندیدیم. آیدین هم که هنوز جت لگ داشت و خواب بود با اینکه بهش تکست زده بودم و سحر گفته بود رفته کافه کمی درس بخواند تا آخر شب جوابی نداد. دیروز کلا نه درس خواندم و نه کتابخانه رفتم اما تمام روز را با هم و در دل هم بودیم و کلی کیف کردیم خصوصا اینکه آخر شب زمانی که من یکی دو موسیقی زیبا از روی یوتیوب به تلوزیون وصل کردم و اتفاقی سر از کنسرت بزرگ دیوید فاستر در آوردیم- کارهای فاستر را می خواستم گوش کنم که به کنسرتش با دوستانی که برایشان آهنگسازی کرده بود رسیدیم. خلاصه که از ساعت ۱۰ تا نزدیک ۱۲ شب از جلوی تلویزیون بلند نشدیم. چه موسیقی هایی و چه خاطراتی و چه شب برای حضار و البته برای من و تو شد. امروز صبح گفتیم که بجای آخر شب اخبار گوش کردن و دیدن چیزهای فرساینده ی اعصاب و روان باید چنین کاری بکنیم. شمعی که روشن بود و موسیقی زیبا و هیجانی که در نگاه ناب تو بود و همه و همه روحیه مان را کلا چند پله بالا برد.

از شنبه شب شیر آشپزخانه که خراب شده منتظر تعمیرکار هست و نمی دانیم که امروز کسی میاید یه نه. به هر حال چون امروز عصر قراره که با کیارش و آنا که به سلامتی داره بر میگرده برویم کافه و با هم خداحافظی کنیم بعید می دانم امروز هم کار تعمیر شیر آب درست بشه.

امروز و فردا باید کار آلن وود روی مارکس و خصوصا بخش دیالکتیک و الیناسیون را بخوانم. چهارشنبه و پنج شنبه برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم و جمعه هم که دانشگاه. شنبه شب کنسرت مت اندرسون که بلیطش را ماهها پیش زمانی که پول داشتم گرفتم و یکشنبه هم که مراسم اسکار هست. این هفته تصمیم دارم عصرها تاریخ کانادا را بخوانم و از هفته ی بعد هم آلمانی را شروع می کنم.

تو هم به سلامتی در کنار ورزش و یوگا در ساختمان خودمان قرار شده هم کتاب دموکراسی و سیاست غیر متعارف را بخوانی و هم پیانو را شروع کنی.

دیشب و صبح در تخت داشتم فکر می کردم به حرفهایی که این چند وقت و خصوصا دیروز برای چندمین بار تکرار کردی که جایی و جایگاهی برای بچه دار شدن و بچه در زندگیمون نمی بینی. هم به لحاظ مالی و هم به لحاظ حالی. با اینکه به قول خودت تو کلا مادر متولد شده ای اما شرایط زندگی به هر حال ما را به این سمت کشانده. از طرف دیگه من که هرگز اهل این حرفها و بچه و ... نبودم- با اینکه می دانیم که اگر پدر شوم متعهد و جدی خواهم بود- خیلی مطمئن نیستم که آیا این تصمیم به صلاح آینده ی زندگی ما خواهد بود یا نه. چون می دانم که تو به حق از روزهای تنهایی در روزگار سالخوردگی نگرانی. نمی خواهم فعلا بیش از این اینجا چیزی بگویم اما هنوز مطمئن نیستم. با اینکه دقیقا می دانم که با توجه به مسايل خانواده هامون و حمسایت مالی و حالی که باید از آنها بکنیم شرایطمان برای چنین تصمیمی آسان نیست.

حالا بگذار تا ببینیم که روزگار چه پیشنهادی خواهد داد. هر چه باشد امید به عشق و سلامتی و سعادت و آرامش و خوشی و انسانیت در کنه نفسهای ما و زندگی مان خواهد بود همواره و همیشه.
    

هیچ نظری موجود نیست: