۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

شمارش معکوس


یکشنبه 27 دسامبر، یک روز ابری، مثل دیروز که تمام روز باران و ابر بود. تازه رسیده ام دانشگاه. با هم بعد از صبحانه در دندی پیاده آمدیم تا دانشگاه و راجع به خانواده و نحوه ی راه بردن زندگی مون بین انتظارات بجا و نابجای خانواده مون حرف میزدیم. راجع به اینکه خیلی برامون عزیزند، اما نه ما وظیفه داریم جهان بینی آنها را تغییر دهیم و نه آنها در مورد برخی خصوصیاتشون عوض بشو هستند - اگر که کلا چیزی در این سن و سال تغییر بکنه.

تو پیاده رفتی تا برادوی که فیلمی را که دیروز گرفتیم و دیدیم - ویکتوریای جوان- را پس بدهی و از انجا هم بری شهر تا اگر یک روز بعد از "باکسینگ دی" هنوز جایی حراج بود کفش برای خودت بخری. قرار شد کفش طبی خوب و مناسبی بخری و نه یک چیز ارزان اما غیر مفید.

تمام دیروز را به غیر از خرید مایحتاج خانه از برادوی در خانه بودیم و برگشتنی از برادوی به دانشگاه هم سری زدیم که کاملا سوت و کور بود و البته ناصر و بروس در PGARC بودند. نشستیم و کمی با هم گپ زدیم و درباره ی حوادث احتمالی در تاسوعا و عاشورا و اینکه آیا رژیم توان کنترل و سرکوب همه را و تا کجا خواهد داشت حرف زدیم. خوشحالم که ناصر برخلاف قبل کمتر از ناامیدی و یر براه شدن مردم حرف میزنه و حالا کمتر به پیش بینی روزهای اولش مبنی بر اینکه چهار سال دیگه باید برای امثال لاریجانی بجنگیم دفاع می کنه. البته همه چیز هنوز قابل رویت نیست و نمیشه کاملا خوش بین بود. اما من نسبت به رخداد "بدیویی" ظهور جامعه ی مدنی بسیار امیدوار و خوش بینم.

خلاصه از اینجا که برگشتیم خانه و نهار خوردیم و فیلم که دیدیم، افتادیم به جان خانه و سری دوم مرتب کردنها. من کشوهام را مرتب کردم و تو هم لباس ها را دسته بندی کردی و نتیجه اش شد، هفت کیسه ی بزرگ لباس برای "دونیشن". امروز چهارتاش را بردیم و احتمالا فردا بقیه اش را. بیشتر از نیمی از لباس ها کاملا نو بودند. یا نپوشیده شده بودند چون ما لاغر شده ایم تو این سالها، یا دم دست نبوذدند و بخاطر کوچکی جا همیشه تو چمدان زیر تخت مانده بودند. خلاصه که به قول تو آدم حس خوبی بهش دست میده. تو که کاملا حرف مادر را تکرار می کنی که به قول مادر آدم وقتی چیزی به مجموعه اش اضافه میشه باید چیزی را ببخشه و بذار کنار.

سر میز صبحانه که بودیم حرف از مادر که شد تو باز هم اشک تو چشمای قشنگت جمع شد و من گفتم که اگر برای کنفرانس دانشگاه شیکاگو به تو ویزا دادند باید شده برای چند روز کوتاه بری و به مادر سر بزنی. بعیده که به من ویزا بدن، اما شاید برای تو شانسی باشه. به هر حال امیدوارم بتونیم از ته دل خوشحالش کنیم.

دیشب که تا دیر وقت نشسته بودم تا اخبار ایران را دنبال کنم، کمی از خاطرات سرکوهی درباره ی کانون نویسندگان را به همراه بعضی نقدها مثل براهنی، کوشان، حسام و کردوانی و یکی دو نفر دیگه را خواندم و باز هم از اینکه ما حتی تا این اندازه دچار اعوجاج فکری و حب و بغض و مسایل فردی و مشکلات جانبی هستیم متاسف شدم. اینکه هر کسی تنها سعی در دفاع - توجیه- خودش داره و اکثرا از نام دیگران مایه می گذارند و ... . البته شک دارم اگر خود من هم در آن سطوح بودم و در آن زمانه بی خطا و بی اشکال پیش می رفتم و نمونه ی کاملا متفاوتی از دیگران میشدم. اما برای منی که دیگه به بسیاری از وجوه جوان محسوب نمی شوم، بسیار ی از این حرفها و رفتارها از بسیار ی از این بزرگان فرهنگی مون غمگین کننده است. یادم به داستاهای یک سال و اندی پیش رادیو زمانه و آدمهاش افتاد و بعد بساری از نمونه های مشابه در سایر حوزههای فرهنگی- هنری که به واسطه ی کارم سالها در ایران باهاشون آشنا بودم.

خیلی مهمه که بدونی سطح پروازت چیه و تا چه اندازه از خودت انتظار واقعی داشته باشی. کاری که حتی امروز هم درمورد خودم نمی کنم.
به آینده امیدوارم، و امید دارم که تو ار بتوانم از رفتار و کردارم خوشحال و سرافراز کنم.
به دوره ای که شانس و اقبال با خرفات و بازی با اعداد برایم دلچسبه. تنها باید همت کرد و تلاش. به یازده سال پیش رو باید امیدوار باشم. به دوره ای که تنها سه روز دیگر به آغازش برایمان مانده. به 2010 تا 2021.

هیچ نظری موجود نیست: