۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

بعیده آدم بشم


ساعت نزدیک شش عصره جمعه 11 دسامبر هست. امروز تو برای نهار آخر سال "ریسرچ آفیس" با سایر همکارانت رفتید به دارلینگ هاربر و بعد از آنجا هم با مامانت قرار داشتی تا با هم به مرکز شهر برید. الان بهم زنگ زدی که با مامانت در اتوبوس بودی و داشتید برای خرید روزانه به برادوی می رفتید.

من هم که از بس چرت و پرت خورده ام دل درد گرفته ام. دوتا هات چاکلت و بعدش قهوه با مافین و M&M و خلاصه که خدا کنه مرض قند نگیرم. دیشب وقتی رفتم خونه تو با مامانت هنوز نیامده بودید. من هم نشستم به دیدن ادامه ی برنامه ی نود و بعد از اینکه شما آمدید رفتم در اتاق و با لپ تاب برنامه ام را می دیدم. صبح هم که مامانت می گفت دیشب خوب نخوابیده - راست می گفت چون با صدای کیسه من را هم بیدار کرد - و از گشنگی نصف شب بیدار شده و دنبال خوراکی می گشته و البته این طور که می گفت همسایه ها هم در تراس خودشون حرف می زند و نگذاشته بودند که بخوابه. البته دلیل اصلی نخوابیدنش کم تحرکی طول روزش هست. تا چهار و پنج عصر میشینه روی مبل یا جلوی تلویزیون یا لپ تاب و عصر هم دو سه ساعتی میره استخر و البته از وقتی این کفشهای غواصی و تخته شنا خریده بیشتر آب بازی می کنه تا شنا و به همین دلیل بدنش خسته نیست وقتی که قراره بخوابیم.

به هر حال اینکه باز امروز صبح موقع رسیدن به دانشگاه تو پرسیدی که چرا نمیشینم پیش شما و چرا دیشب بیشتر در اتاق بودم و ساکت. بهت گفتم که اجازه بده تا کمی با فاطله رفتار کنم تا باز هم موردی برای دلخوری پیش نیاد. متاسفانه - نمی خواهم از تعبیر تو استفاده کنم که می گفتی بلاخره بی خود نیست که مردم یک عمر گفته اند مادر زن و ... چون واقعا بی انصافیه اگه با کمی دلخوری بخوام چنین نتیجه ای بگیرم - اما کمی رفتار مامانت با من و البته با خود تو هم عوض شده. کلا از قبل هم در قیاس با بابات - البته بطور طبیعی - خودخواهی حتی نسبت به بچه هاش هم داشت اما این بار به گواهی نوشته های این چند وقت در همین بلاگ خیلی تغییر کرده. بهت گفتم که نمی شه که همه اشتباه کنند و مامانت دائم اصرار داشته باشه که اصلا منظوری از حرفها و رفتارش نداره. البته من به خودت هم گفتم که واقعا باور می کنم که قصد خاصی نداره اما مثل مادر - البته با فاصله ی زیادی با نقاط مثبت مادر به قول تو - متوجه این خودخواهی هاش نیست.

بگذریم، تو که با تمام ناراحتیت دائم بهم میگی نباید به حرفم گوش می کردی و اصرارم را مبنی بر قبول این که مامانت دو ماه اضافه در این شرایط بمانه می پذیرفتی. راست میگی این اصرار تنها از من بود. البته الان هم که فکر می کنم می بینم از اونجایی که قراره بابات هم برای جشن فارغ التحصیلیت بیاد و هر دو برای این اتفاق خجسته هستند خیلی خوشحالم. ضمن اینکه ما تجربه ی دو سال پیش مامانت که 3 ماه اینجا بود را داشتیم که هم اون خیلی روحیه اش متفاوت بود و هم ما. هم اون بیشتر فعال بود و ربان می خواند و از خانه بیرون می زد و هم ما کمتر گرفتار درس و نوشتن و دانشگاه بودیم. داستان ایران هم با اینکه هیچ وقت خوشحال کننده نبوده اما مثل امسال هم نبود با این هم شقاوت و خون و اشک.

به هر حال به قول تو این 10 روز هم به سلامتی می گذره و باید بشینیم سر زندگی خودمون و از این تجربه برای آینده مون استفاده کنیم که باز هم به گفته ی تو خلوت زندگی مون آسیب نبینه. من که واقعا نمی تونم - باز هم به گواهی همین نوشته ها - تنبلی و بطالتم را انکار کنم اما به هر حال بودن 4 ماهه ی مهمان و مسایل ایران و ... انرژی زیادی از من گرفت و در نوشتن تزم بی تاثیر نبود.

امروز صبح تو به دانشگاه تورنتو برای کار من زنگ زدی و پرسیدی که آیا من می توانم به عنوان دانشجوی فوق که هنوز درسم را تمام نکرده ام پذیرش برای فوق آنجا بگیرم. خیلی جواب دقیقی طرف بهمون نداد اما قرار شد فردا با یکی از مسئولان درجه ی بالاتر صحبت کنیم. برای گروه فلسفه هم که باید به غیر از این سئوال داستان GRE را هم بپرسیم.

دیشب تو بهم گفتی ایمیلی از یک ناشر در آلمان برات آمده که ازت با توجه به تزت که در کتابخانه ی دانشگاه هست دعوت به همکاری کرده و پرسیده که آیا می خواهی روی این کارت سرمایه گذاری کنند و بازاریابی. خب اصل اتفاق که خیلی خوب و عالی به نظر میاد اما قرار شد از چند نفری هم بپرسی و صلاح و مشورت کنی. باب گودین هم در جواب ایمیلت با مهربانی زیاد گفته که برات حتما رفرنس لتر میده و حتما روی کمکش حساب کن. "مویرا" زن پل پیتون که خودش فیلسوف طراز اولیه و خیلی زن جالبیه بهمون گفت که باب اصلا آدم "نایسی" نیست و خیلی رک و صریحه. پس اگر چیزی بهت گفته حتما اولا روی حرفش حساب کن و در ثانی بدون که از کارت واقعا خوشش آمده که حاضر به کمک هست. و خب این خیلی خبر روحیه دهنده ای بود. باب یک لیست بلند بالا هم ایمیل کرده و تمام دوستانش را در دو دانشگاه مک گیل و تورنتو معرفی کرده.

من هم بطور اتفاقی در اینترنت دیدم که سایت گلدن کی اسم و عکسم را به عنوان برنده ی اسکالرشیپ آسیا - اقیانوسیه ی سال با یک پاراگراف از طرف خودم درباره ی این اسکالرشیپ چاپ کرده. امروز بعد از یک هفته نشستم و مقاله ام را کمی کوتاه و آمده کردم تا برای یکی از این ژورنال ها بفرستم. البته امید زیادی به پذیرفته شدنش ندارم چون خیلی مربوط به موضوع این شماره ی مجله نیست. البته اگر قبول بشه واقعا عالیه. نه فقط برای رزومه و کمی اعتماد به نفس بلکه برای امکان گرفتن اسکالرشیپ گروه فلسفه در دانشگاه خودمون که اگر به پراگ رفتنی بشیم خیلی کمک کننده خواهد بود. از کنفرانس "نظریه ی انتقادی" پراگ هم دوتا دعوت نامه ی رسمی برامون فرستاده اند با عنوان های خانم دکتر ن و آقای دکتر آ. این هم داستان رفتن به دانشگاه در ایران شده که از سال اول بهت تیتر دکتر و مهندس می بندند.

فردا و پس فردا باید بیام دانشگاه، کمی کار دارم و کمی فوتوکپی. کتابی درباره ی آگامبن و فلسفه اش بطور "اینتر لایبرری" گرفته ام که باید کپی ازش بگیرم. درسم که خدا بزرگه! بعیده آدم بشم.

هیچ نظری موجود نیست: