۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

کریسمس


سلام! جمعه 25 دسامبر و روز کریسمس هست. ساعت 10 و نیمه و تو تازه از حمام بیرون آمدی. صبحانه مون را خوردیم و بعد از اینکه ساناز با تو تماس گرفت که امشب برای اولین بار بریم خونه شون و من گفتم نه، قراری باهاشون نذاشتیم و حالا دوتایی با هم بعد از دو سه روز که مامان و بابات به سلامتی رفتند دبی و امروز هم راهی تهران می شوند تنهاییم.

تلفن هم الان زنگ زد و خاله آذر هست که برای احوالپرسی زنگ زده. امروز تولد مامانم هست و دیروز باهاش حرف زدیم. براش ناراحتم. امیدوارم حالا که با رفتن امیرحسین تنها شده و قصد داره با یکی از دوستانش هم خانه بشه حداقل روزهای آرام و بهتری برای این سالها و این دوره ی زندگیش داشته باشه. با مادر و روحیه ی مادر که به قول تو هیچ کسی قابل قیاس نیست اما مامانم متاسفانه خیلی روحیه اش در این سالها تلختر و انزو طلب تر شده. نمی دونم چی کار می تونم براش بکنم، اما واقعا سرنوشت عجیب و ناراحت کننده ای داشته. امیدوارم این دوره از زندگیش بهترین و زیباترین دوره ی زندگیش باشه.

مامان و بابات هم سه شنبه شب رفتند. باهم رفتیم فرودگاه و با اینکه مامانت خیلی بار داشت و مجبور شد خیلی از چیزهاش را اینجا بذاره و اصلا نبره اما با این حال شانس آوردیم و خانمی که بلیطها را و بارشون را کنترل می کرد آسان گیر بود و حدود 12 کیلو اضافه بار را به سه کیلو جریمه تخفیف داد.

این دو روز آخر که با هم بودیم، بابات بخاطر کارهاش کمی گرفته و فکرش مشغول بود. یکی دوباری هم به من و تو گیر داد. اول هفته آقای منتظری فوت کرد و شبها تا دیر وقت و نزدیک های صبح می نشستیم و اخبار را از طریق اینترنت دنبال می کردیم. اوضاع و احوال ایران خوب نیست، اما به چشم من آینده روشنه.

برای این مدت قراره کمی استراحت روحی و جسمی کنیم، کمی درس بخوانم و تو هم که باید مقاله ات را برای کتاب دانشگاهی و درسی جنبشهای مدنی و رسانه ها بنویسی.

این دو روز که از رفتن مامان و بابات گذشته کمی استراحت کرده ایم، اما هنوز هم برای کارهامون و هم برای استراحت خیلی باید وقت به خودمون بدیم. سه شنبه بعد از اینکه از فرودگاه برگشتیم نسبتا زود خوابیدیم. چهارشنبه از صبح تا ساعت یک افتادیم به تمیز کردن خانه. البته هنوز پنجره ها و زیر تخت و ... مونده اما تمیز کاری اولیه را کرده ایم. بعدش رفتیم QVB تا فیلم جشن فارغ التحصیلیت را از نیکولو بگیریم. نشستیم و کمی گپ زدیم. ما نهار خوردیم و اون آبجو و رفت برای تعطیلات سمت بریزبین پیش مادر و خواهرش. بیچاره هنوز بابت بهم خوردن نامزدیش با اینگیرید به قول خودش گیج و منگه.

پیاده برگشتیم تا برادوی و البته با توجه به گرما و خستگی صبح سردرد گرفتیم. من دو سه تا زیر پیراهن لازم داشتم که خریدیم و تو هم یک مایو می خواستی. شب با هم نشستیم و فیلمی دیدیم و زود خوابیدیم.

دیروز پنج شنبه هم صبح بعد از رفتن به دندی و خوردن صبحانه، با هم رفتیم بانک در برادوی، و بعد از پس دادن فیلم دیشب Hoax من رفتم گلیب به چرخیدن در کتابفورشی ها و البته با ناپرهیزی چندتا کتاب هم از فوکو و بنیامین گرفتم و تو هم رفتی استخر. بعد از استخر من که رفته بودم PGARC بهت زنگ زدم که بیا بریم دوباره برادوی. من برات یک تقویم خریده بودم و می خواستم خودت هم ببینی و بپسندی. از بس بابت خرج کتابها عذاب وجدان داشتم که نگو. به هر حال تو دایما بهم میگی که من دانشجوم و باید کتاب بخرم، اما واقعیت این نیست. تو همیشه بابت هر کاری که من می کنم بهم می خواهی روحیه و پشتوانه بدهی.

بعد از برگشتن از برادوی به نیوتاون رفتیم و برای این یکی دو روز که تعطیله خرید کردیم و برگشتیم خانه. دیشب هم که شب کریسمس بود بهت گفتم بیا بریم بیرون یک قدمی بزنیم. رفتیم و یک شیرکاکائو خوردیم و فیلم گرفتیم و برگشتیم.

تو این مدت یکی از فیلمهای خوبی که دیدیم "درباه ی الی" بود که دیروز بردم برای ناصر تا آنها هم ببینند. خیلی خوشم آمدم، به نظرم پس از مدنها یک اتفاق خوب در سینما بود. بلاخره از فرهادی و مانی حقیقی هم انتظار کار خوب میره.

خوب این چند روز را قراره علاوه بر کارهای خانه و در آرامش گذراند، به درس و برنمه ریزی هم وقتی اختصاص بدیم. امیدوارم برای آغز دوره ی 11 ساله ی جدید پیش رو، که تازگی به فکرش افتاده ام و دارم براش برنامه ریزی می کنم، شروع مناسبی را داشته باشم و باشیم.

قراره از سال جدید یعنی 2010 تا خود 2021، آدم دیگری را بسازم و بسازیم.
امیدوارم.

هیچ نظری موجود نیست: