۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

نوشته ای از قبل؛ در راه کرایست چرچ

الان که دارم این را می نویسم در فرودگاه "اوکلند" پایتخت نیوزلند به قول این فرنگی ها "استاک" شده ایم. دوم نوامبر چهارشنبه یک روز کاملا بارانی و سرد. با اینکه صبح به موقع بیدار شدیم و کارهامون را کردیم و اتاق را تحویل دادیم و برای صبحانه از هتل زدیم بیرون و بعد از صبحانه و خرید یک بارانی از فروشگاه "کاتومبا" برای تو به نزدیک بندر رسیدیم و به موقع سوار اتوبوس فرودگاه شدیم، بخاطر بارانی بودن و البته تاخیر راننده در چند ایستگاه در شهر؛ خلاصه با چند دقیقه تاخیر رسیدیم به کانتر "جت استار" و دختری که مدیر بخش بود به ما چند نفر گفت دیر آمده اید و باید با پرواز بعدی ساعت چهار برید. گفتیم بار نداریم و با همین دو تا کوله پشتی هستیم گفته نه دیگه دیره. خلاصه اینکه الان که دارم این را می نویسم ساعت نزدیک هشت شبه و قراره اگه باز هم به تاخیر نخوریم ساعت 9 پرواز کنه. خلاصه اینکه اگه ساعت یازده برسیم باید بگم خوب رسیدیم. قرار بود پیش از ساعت دو بعد از ظهر "کرایس چرچ" باشیم و حالا اینجا تمام روزمون رو از دست دادیم. به قول تو که الان روبروم نشستی و داری کتابت را می خوانی طرف جامون را داده بود به دیگران چون الان برای پرواز دیگه ای دارن هنوز پنج دقیقه مانده به پرواز دو نفر را با بلندگو صدا می کنن. بگذریم! این هم از داستانهای بلیط ارزان خریدنه دیگه.

اما بذار از اول این سفر و دقیقا از روز شنبه بگم که روز عجیب و احمقانه ای بود. شنبه بعد از اینکه صبح من خانه را با تمام خستگی و بی خوابی شب قبل جارو کردم – طبق معمول علاوه بر صدای بلند آدامس جویدن مامانت ساعت یک و دو صبح، نوز چراغ بالای سرش که داشت با لپ تابش بازی می کرد و خاموشش نکرده بود و از همه مهمتر گرمای بی سابقه که نگذاشت نه ما و نه همسایه هامون بخوابن و بعضی هاشون آمده بودن نصف شب در بالکن هاشون و گپ می زدند – سه نفری داشتیم برای صبحانه کارهامون را می کردیم که بریم بیرون که من و تو با هم بگو مگوی احمقانه ای کردیم. صبق معمول با نق زدن من شروع شد و البته با رفتار جدید تو یعنی جواب دادن دادمه پیدا کرد. هر دو از هم دلخور شدیم و این دلخوری تا بعد از ضهر که من از دانشگاه برگشتم و آماده شدیم که بریم فرودگاه ادامه داشت با اینکه سر صبحانه با هم شوخی هم کردیم و خندیدیم اما برای توضیح اینکه اصلا چی شد که اینطوری شد در نوبت گرفتن کارت پرواز بودیم که باز هم من با تو یک به دو کردم و باز هم اوقات تلخی شروع شد. البته بلافاصله تمامش کردیم اما فرداش که برای دیدن شهر و خوردن صبحانه در اکلند بیرون رفتیم با هم صحبت کردیم که اساسا این رفتار عجیب از طرف هر دومون که برای اولین بار سر زده چی بوده و ریشه اش در چیست. خلاصه اینکه نتیجه گرفتیم ما خیلی بیش از اندازه ای که لازمه و کلا به مسیر امروز زندگی مون می خوره خودمون و وقتمون را برای خانواده هامون بی برنامه و ملاحظه می گذاریم. نه اینکه فقط مامانت 4 ماهه که با ماست و هم برای اون و هم برای ما که به هر حال زندگی دانشجویی داریم سخته که مثلا یک روز درمیان و در هر شرایطی به مادر زنگ زدن صبح اول وقت که باید بریم دنبال کارهامون و یا یکی دو شب در میان با تهران حرف زدن در شرایطی که خسته و گرفتاریم و ... خیلی داره از زندگی مون انرژی نا مناسب می گیره. خلاصه اش اینکه هر دو متوجه شده ایم که نیاز به برنامه ریزی و اجرای بهتر و از اون مهمتر به خلوت دونفره مون داریم.

در فروگاه یک ساعتی بابت شان بی بدیل پاسپورتمون سین جیم شدیم که کجا دارید می روید و چرا می روید و کی برمی گردید و ... و جالب اینکه این سئوالات نه به هواپیمایی ربط داشت و نه دیگر مسافران می فهمیدند که چه خبره. مثل الان که در فرودگاه با تاخیر فرساینده ای مواجه شدیم در فرودگاه سیدنی هم قرار بود ساعت 6 پرواز کنیم که افتاد به 8 و 9 رفتیم داخل هواپیما و تازه خلبان گفت که یکی از موتورها روشن نمیشه. تا ساعت 10 روی باند داخل هواپیما معطل بودیم تا بالاخره پرید. قرار بود ساعت 11 به وقت محلی برسیم که 3 بامداد رسیدیم و تا رفتیم تو تخت هتل که بی هوش بشیم ساعت از 4 صبح هم گذشته بود.

یکشنبه ظهر برای صبحانه از هتل رفتیم بیرون که دیدیم در شهر کارنوال و فستیوال راه افتاده. با هم در "استار باکس" خیابان کویین نشسته بودیم و هم حرفهامون رو زدیم و هم بعدش کارنوال را نگاه کردیم و آخرش هم دنبال کارونوال راه افتادیم و رسیدیم دم بندر، به نسبت سیدنی باید گفت اکلند حالت شهرستان عقب افتاده ای را داره اما چون پستی و بلندی و ارتفاع در شهر زیاده و هم کوه هست و هم دریا به نظر هر دومون قشنگتر از سیدنی هست. دم بندر که البته نه رنگ آبش و نه خود قسمت بندر با سیدنی و زیبایی لب آب آنجا قابل مقایسه نیست نشستیم و هات داگ خوردیم و بعد از کمی خرید برگشتیم هتل.

سر شب با اینکه خسته بودیم اما رفتیم بیرون و رسیدیم به تاور و سر از قسمت کازینوی تاور در آوردیم. برای اولین بار بود که کازینو می رفتیم و نه تنها چیزی را از دست نداده بودیم که همانطور که انتظارش را داشتیم جای دلپذیری نبود و خوشمون نیامد. خلاصه برگشتیم هتل و خوابیدیم تا فردا صبحش سر وقت بیدار بشیم و به شهر بریم. دوشنبه اول از همه رفتیم به کوچه ای که روز قبل که دنبال کارنوال قدم میزدیم کشفش کردیم، کوچه ای اورپایی با کافه های زیاد. رفتیم به یک کافه ی ایتالیایی و با اینکه قهوه اش افتضاح بود اما غذاش خیلی خوب بود و دو روز بعد هم برای صبحانه همین جا رفتیم. بعد از صبحانه رفتیم به موزه و آرت گلری شهر که خیلی محقر و خسته کننده بود. بعدش هم رفتیم کمی آن طرف تر و کتابخانه ی بزرگ شهر را دیدیم که از فضاش خوشمون آمد. نکته ی جالب اینجا اینه که آدمهای بومی و اصطلاحا "آب اوریژنال" ها خیلی بیشتر در زندگی روزمره ی شهر و در میان شهروندان انگلیسی تبار وجود دارند و دیده می شوند. به همین دلیل هم در همه جا با حروف انگلیسی به زبان آنها هم نوشته اند. حداقل از این نظر که خیلی از استرالیا جلوترن.

غروب برگشتیم هتل و تو گفتی که تمام روز را سر درد داشتی. زودتر خوابیدیم تا به کنفرانس فردا صبح دانشگاه برسیم. دانشگاه اکلند هم دانشگاه قشنگی بود البته سدینی زیباتر و متفاوته اما ما را بیشتر از روی عکس های دانشگاه تورنتو به یاد آنجا انداخت. بعد از ارایه ی مقاله یک سر رفتیم کتابخانه ی دانشگاه و یک سری هم به دانشکده ی علوم انسانی زدیم. قدم زنان تا لب آب آمدیم و با قایق رفتیم به یکی از جزیره ها به اسم "دونورف" که خیلی خیلی زیبا بود و معلوم بود که محله ی آمدهای حسابی مرفه هست. اما امان از عطسه های من که شروع شد و تمام روز و شبمون را خراب کرد. امروز هم دست کمی از دیروز نداشت و تمام بدنم درد می کنه.

خب حالا باید بریم سمت گیت تا به قول تو این یکی پرواز را از دست ندهیم. بقیه اش را بعدا می نویسم.

هیچ نظری موجود نیست: